خب خب خب بالاخره برگشتم D:

خب بذارید تعریف کنم این چند وقته چی شده.

خب اول از همه که کلاسمون بچه‌های خیلی وحشتناکی هستن. خیلی مسخره‌ن و یه ذره هم احترام برای معلما قائل نیستن. (نه نه اشتباه نکنین، من خرخون یا خودشیرین نیستم، اما احترام معلم رو نگه میدارم.)

هیترای بی تی اس کلاسمون (یعنی رسما کل کلاس، منهای من و دوستم :-|) هم چند روز همه‌ش روی تخته مینوشتن love bts تا اعصاب من رو خورد کنن. ( رفتارای مسخره‌ی دیگه) اولین بار اعصابم خورد شد ولی خودم رو کنترل کردم، دفعه های بعدی دیگه داشت از شدت حماقتشون خندم میگرفت :| xD

ولی ببین اینا فقط واسه این هیتر شدن، چون من آرمی بودم! فکر کن آدم چقدر میتونه بیکار باشه :|

بعدش هم با دو تا از رفیقام رفتیم کتابخونه و من ایده‌ی این رو دادم که کل کتابخونه رو بریزیم و مرتب کنیم :> (نه نه، هنوز دیوونه نشدم)

و خب بین خودمون سه تا رای‌گیری کردیم و من شدم کتابدار ارشد D: که میشه مدیر کتابدارا که خودمونیم :| مسئول کتابخونه از آدم بزرگا نداریم :| تازه با اینکه ارشدم ولی وظایفم خیلی بیشتره و مثل یه کتابدار عادی هم هستم :| :>

و تا الان نزدیک 90 % مرتب شده، فقط یه چیزاییش مونده.

بدی کتابخونه ی مدرسه اینه که اتاق استراحت معلما هم هست؛ و خیلی هم کوچیکه. در نتیجه دارم تلاش میکنم مسئولین مدرسه رو قانع کنم تا بذارن کتابخونه رو منتقل کنیم به طبقه‌ی سوم، جایی که قبلا کلاس بود اما یکی از کولراش خرابه و نمیشه به عنوان کلاس استفاده کرد، اما به عنوان کتابخونه خیلی عالیه چون یه کولرش کار میکنه، فضاش دلبازه، همیشه تصور میکنم که وقتی یه کتابخونه‌ی درست و حسابی بشه، چی میشه :>>> حالا چرا نمیذارن که اونجا کتابخونه بشه؟ چون احتمالا میخوان اونجا رو یه کلاس کنن :| چیزی که روی مخه اینه که مدرسه اصلا به کتابخونه اهمیت نمیده. اصلا. تا الان هیچ مدرسه ای ندیدم که کتابخونه‌ش واسه‌ش مهم باشه و فعال باشه.

وای ولی من عاشق کتابداری ام. بچه تر که بودم یه سری که رفته بودم کتابخونه ی شهرمون، به کتابداره گفتم میخوام در آینده کتابدار بشم. اونم گفت نشو، آینده ای نداره (منظورش از نظر حقوق بود) و منم بیخیالش شدم. ولی شاید در آینده کتابخونه‌ی خودم رو زدم :>

بذار واستون توصیف کنم اگه طبقه‌ی سوم کتابخونه بشه، چه شکلی میشه:

وقتی از پله ها بالا میری، به فضای دلبازی میرسی با یه کوه پنجره که کلی فضای سبز رو نشون میدن و فوق‌العاده زیبان. قفسه ها چیده شدن و یه کتابدار مهربون (خودم xD) بهتون کمک میکنه تا چیزی که دنبالشون رو پیدا کنین... موسیقی کلاسیک داره پخش میشه و خیلی آرامش بخشه، چند نفر قفسه ها رو دارن نگاه میکنن و یه نفر داره سر یکی از میزها نقاشی میکنه.

کتابخونه، مکان امن منه. و دلم میخواد مکان امن آدمایی مثل من که توی مدرسه‌مون هستن هم باشه. دلم میخواد این حس خوب کتابخونه ها رو با همه‌شون به اشتراک بذارم.