267~ چهارشنبه و اکنون.

چهارشنبه با دو تا از دخترا و دو تا از پسرا رفتیم کریم‌خان

خوش گذشت

اون فروشگاه استیکر رو رفتیم

و من کم کم داره از اون دختره خوشم میاد

یه دختره‌ست که می‌دونم بای هم هست

اینجا "شیرو" صداش می‌کنم.

حس می‌کنم اونم کم کم داره از من خوشش میاد؟ امیدوارم.

و اینکه آیوی.... نمی‌دونم. کم کم دارم مووآن می‌کنم ویگه.

الان اتاق آیوی‌اینام. آیوی داشت توی دفترش یه چیزایی می‌نوشت. منم یهویی به ذهنم رسید بنویسم. می‌خواستم بنویسم.

و اینکه پنجشنبه هم طبق معمول با مامان بابا دعوام شد. دیگه به پارت ثابتی از دیدنشون تبدیل شده. اه.

:(

درس‌ها.... کاری براشون نکردم. باید کاری کنم. نمی‌شه این طوری.

خسته‌م.

:(((

256~

از وقتی برگشتم خونه متوجه شدم دارم مثل آدم خواب می‌بینم. وقتایی که دانشگاهم به ظرز عجیبی خواب نمی‌بینم. یا اونقدر قاراشمیشه که بلافاصله بعد از بیدار شدن همه‌ش یادم می‌ره.

دو شبه خواب آیوی رو دیدم.

فایده‌ای هم داره که تعریفشون کنم؟


با مامان بازم دعوام شد. شب تولد آیوی بود. داغون بودم. ولی به آیوی هیچی نگفتم. نباید هم گفت. بچه تولدش بود. نمی‌خواستم ناراحت بشه.


ویرانم ولی می‌رانم. :">

درگیر سالیدورکسم. خوشم میاد. اگه یه ذره اندازه‌ها رو بهتر روی عکس‌های تمرینا می‌زدن راحت‌تر هم بود. نرم‌افزار خوبیه. حس مهندسای واقعی بهم دست می‌ده.


کادوی آیوی ناتمومه هنوز، ولی فرصت دارم کاملش کنم. بعد از میانترم‌ها احتمالاً بریم بیرون و بهش کادوش رو بدم. می‌خواستم وسط عید ببینمش، ولی تهران نیست. امروز برمی‌گردن شهرشون. امروز بازم روش کار می‌کنم.

255~ آپدیت

خسته‌م. دائماً احساس خستگی می‌کنم.

از اول ترم هیچ کاری نکردم و هیچ درسی نخوندم. چندین کلاس رو نرفتم و الان هیچی به هیچی واقعاً.

امیدوارم همت کنم و برم کتابخونه و درس بخونم.

بالاخره سر پریود نشدنم رفتیم دکتر و آزمایش نوشت برام و آمپول که بشم. چند روز پیش آمپوله رو زدم. هنوز پریود نشدم.

مامان بابا فکر می‌کنن افسردگی دارم. تبریک! بالاخره متوجه شدین D:::::::::::: و فکر می‌کنن با تهدید و guil-trip کردن من همه چیز رو می‌تونن درست کنن!

حتی حوصله ندارم روی کادوی تولد آیوی کار کنم.

رنک‌ها هم اومد. بی‌حسم نسبت بهش. نسبت به همه چیز احساس بی‌حسی و numb بودن دارم.

امروز آلبوم جدید تامینو می‌آد. این رو واسه‌ش خوشحالم.

امروز سالگرد فوت فرامرز اصلانی نازنینم هم هست. روحت شاد، یادت گرامی.

همه‌ش سردرد و احساس خواب‌آلودگی، گلودرد، چشم‌درد، خستگی، خستگی، خستگی ناشی از خوابیدن زیاد، دلم می‌خواد فقط توی تخت‌خوابم تا ابد دراز بکشم، توی فکر و خیالم رها. وای خدایا چقدر درد حس می‌کنم. نمی‌خوام. نمی‌خوام. نمی‌خوام.

+ سریال کلایدوسکوپ رو تموم کردم. جالب و عالی بود. به این ترتیب دیدم که اول سفید، بعد از بنفش به ترتیب رنگ‌های رنگین‌کمون تا صورتی.

+ این the perks of being a wallflower رو هم دیدم و عاشقش شدم. new comfort movie.

248~ حالم بد.

حالم بد.

انگار قلبم داره منفجر می‌شه.

غم.

و نمی‌تونم هم با آیوی درد دل کنم چون مسافرته و نمی.خوام حال خوشش خراب بشه (حالا انگار اصلاً الان سین می‌کنه)

دیروز افتضاح بود

حرف‌هایی شنیدم از پدرم که باعث می‌شه باور نکنم وقتی می‌گن دوستم دارن.

آخرین بار که اون جور حرف‌ها رو شنیدم دو سال پیش بود، اون شب لعنتی، که مامانم اون حرف‌ها رو زد.

چشم چپم درد می‌کنه.

آیوی...

دلم می‌خواست بمیرم. دلم می‌خواست همون شب می‌رفتم خودم رو می‌کشتم.

تا عذاب وجدان بگیرن. پشیمون بشن.

می‌دونم ولی دل و جراتش رو ندارم.

حس می‌کنم جراتم داره بیشتر می‌شه و ترسناکه. اگه جراتش رو پیدا کنم می‌دونم کار رو تموم می‌کنم. هنوز ولی جراتش رو پیدا نکردم.

بدبختی اینه که دلم می‌خواد اسمم یاد همه بمونه ولی برای این، باید اول زندگی کنم و به یه جایی برسم. چه پارادوکسی.

به کی بگم خدایا. این غم. غم غم غم غم غم.

وقتی آیوی رو ببینم دلم می‌خواد بغلش کنم. بعد یهو گریه‌م بگیره. بعد یهو یه لحظه کمی از بغلش جدا کنه (در حالی که هنوز نگهم داشته) و زل بزنه توی چشمام که داره ازشون اشک می‌ریزه و بغضی که داره می‌شکنه. چشماش رو تصور می‌کنم. حرفی می‌زنه؟ نمی‌دونم. فکر نکنم چیزی بپرسه. حس می‌کنم اون وقت من رو محکم‌تر بغل کنه. بعدش این وسط moon هم می‌آد و از یه طرف دیگه من رو بغل می‌کنه. منی که شکستم. الارایی که به همه امید می‌داد. الارای پر از انرژی مثبت. دیدید چجوری شکست؟ :)

اون وقت از شانس گند من می‌بینی مثل اون شب می‌شه. نکنه ایگنورم کنه؟ اگه ایگنورم کنه واقعاً می‌زنم زیر گریه.

آیوی، کم کم داره حس romanceام نسبت بهت کم می‌شه و این دوست داشتنم داره می‌شه platonic.

از یه طرفی ولی دام نمی‌خواد جلوش گریه کنم. حس می‌کنم نقطه ضعف دادم دستش. البته نه اینکه تا الان بهش نقطه ضعف ندادم؟! منِ اسکل واقعاً نمی‌دونم چجوری توی اون ۴ روز اردو با کله fell in love و اعتماد کردم تا فیها خالدون به این دختر. تا الان که کاملاً اعتمادم رو نگه داشته. واقعاً امیدوارم پشیمونم نکنه. چجوری اینقدر زود اعتمادم رو جلب کرد؟!؟!؟!

واقعاً نمی‌خوام بهش بگم با مامان بابام مشکل دارم. هر چند که آیوی به طرز وحشتناگی در موردم حدس‌های خیلی درستی می‌زنه، کاملاً احساساتم رو خیلی درست می‌خونه و تشخیص می‌ده، با یه نگاه.

حتی اون روز توی اردو یادمه به شوخی گفت daddy issues داری (وقتی گفتم یکی از استادهامون خیلی وایب بابام رو بهم می‌ده) و یادمه این جوری بودم که shut uppppp و جفتمون داشتیم می‌خندیدیم ولی من واقعاً ترسیدم. چون کاملاً درست فهمیده بود. حتی پریشب که بهش گفتم اعصابم خورده و ناراحتم و پرسید چرا و منم گفتم نمی‌تونم بگم، اونم گفت privacy policy و درک می‌کنم و اینا؛ ولی حس می‌کردم که می‌دونه.

یه سری مامان بهم زنگ زده بود و بعدش آیوی ازم پرسید الارا چرا اینقدر استرس می‌گیری؟! و من یادم نیست چی گفتم.

واسه همین تقریباً مطمئنم که می‌دونه. ولی به روی خودش نمیاره. ممنونم. واقعاً دلم نمی‌خواد به روم بیاره. خودم هم نمی‌خوام. چون اون وقت هر وقت از مامان باباش بگه حس می‌کنم قراره عذاب وجدان بگیره و در نتیجه منم عذاب وجدان می‌گیرم و ادامه‌ی ماجرا.

و از اون ور. سنپای لعنتی. چند شبه یادش افتادم و ور حدی عذابم می‌ده که دلم می‌خواد برم دم خونه‌شون و بگم بچ. بیا پایین. تو روم نگاه کن و بگو چرا ولم کردی. چرا دیگه پیام نمی‌دادی. عوضی. ازت متنفرم. مگه من چیکار کرده بودم؟ مگه من چیکار کردم؟! مگه من چیکار کردم 🥲

توی یه ویدیوی یوتیوب دیده بودم که وقتی توی رابطه‌ی یه نفر با والدش، نقش قربانی و ظالم داشته باشیم، اون طرف هم توی روابطش با دیگران همین نقش‌ها رو می‌گیره. یکی از این دوتاست. یا طرف خودش دوباره قربانیه و دوستش ظالمه، یا برعکس! دقیاً همون ظلم.ها رو از خودش نشون می‌ده و دوستش رو قربانی می‌کنه!

و منم دقت کردم دیدم چقدر روابط دوستی منم همین بوده! هر چی دوستی که تموم شده، یا طرف من رو ول کرده، یا من طرف رو ول کردم. مثل پ.ک. ، یا آ.ن. .

پ.ک. رو حس می‌کنم تا حدی مقصر بودم. ولی خب چیکار کنم. واقعاً خوشم نمی‌اومد ازش. حس می‌کنم این روابطم شده کارمای رفتارم باهاش.

ولی آ.ن. کاملاً حق با من بود. چرا خوشی‌هاش با اون دختره بود در حالی که فقط غم و غصه‌ش رو می‌ریخت سر من؟! چرا افسردگی‌ش فقط برای من بود و خوش‌گذرونی‌ش با اون دختره‌ی لعنتی؟

می‌دونم از روی اعتمادش بود که می‌تونست دردهاش رو با من به اشتراک بذاره، ولی چرا خوشی‌هاش نه؟ چرا؟

من چه گناهی کردم خدایا.

ع.پ. توی گروه گفت الارا بچگی متفاوتی داشته اصلاً. (سر یه قضیه‌ای) و من این جوری بودم که (توی دلم گفتم) که خدایا بسه دیگه. نمی‌خوام متفاوت باشم. مامان، بابا، فک و فامیلمون، همه‌شون این حرف‌ها رو می‌زدن. الارا تو چقدر با هم‌سن و سالهات فرق داری. چقدر خاصی. خب این خاص بودن بخوره توی سرم؛ وقتی هیچ دوستی ندارم به چه دردم می‌خوره؟ وقتی هیچ کی پای حرف‌هام نمی‌شینه؟! حتی خواهر آ.ن. هم این حرف رو زده بود! توی استخر گفت آبجی‌م می‌گه تو با بقیه متفاوتی. موندم منظورش متفاوت خوب بود یا بد. هیچ وقت از آ.ن. نپرسیدم.

خسته شدم.

ای کاش بجز اینجا کسی دیگه رو داشتم که می‌تونستم باهاش حرف بزنم.

تراپیست؟ هاهاها. اسمش رو نیارید. همین دیروز سر اینکه به بابام یادآوری کردم که بهم گفته بودی بعد از امتحانا می‌برمت تراپی، اون دعوای حسابی شد. اون همخ چرت و پرت بهم گفت.

هزار بار تا حالا بعد از مرگم رو تصور کردم. اینکه چی قراره بشه. واکنش بقیه چیه.

خدایا بسه. بسه. بسه. بسه. بسه. کمک.

ویدیومسج‌هایی که آیوی توی گروه گذاشته و دیدن خوش‌گذرونی‌ش قلبم رو مچاله می‌کنه. حسادت نمی‌کنما، مثل سگ غبطه می‌خورم. لعنتی. لعنتی. لعنتی.

221~ امروز تا اینجا

داریم می‌ریم خونه‌ی خاله‌اینا مهمونی

تازه قراره م.س. رو هم ببینممم :> چون اونا هم تهران و نزدیک خاله‌اینا زندگی می‌کنن، البته دو سال پیش باهاش توی یه جای دیگه کاملاً آشنا شدم D: الان داره می‌ره یازدهم اگه اشتباه نکنم :>

از تیپم راضی‌ام D: موهام رو هم که (یادم نیست توی وب گفتم یا نه؟) حسابی کوتاه کردم و واسه ف.ن. و فیت‌فیت که عکس فرستادم، ف.ن. گفت "وای الارا الان می‌ری بیرون دخترا تو رو با پسرا اشتباه می‌گیرن روت کراش می‌زنن منم که غیرتیییییی 😂"

سر راه یه لحظه خودم تنهایی خواستم وارد یه فروشگاه بشم که یه ذره آب بخورم، وقتی دوباره برگشتم توی ماشین، مامانم گفت یه دختره از بالا تا پایین یه نگاهییی بهت انداخت و چکت کرد 😂، (با خنده می‌گفت) منم خوشحال D; خلاصه که ف.ن. جان حدست درست از آب ار اومددددد 😂😂😂

ولی برای اولین باره که از موهام راضی‌ام. تنها کسی هم که ناراضیه مامانمه، که فکر می‌کنه به عنوان یک "دختر جوان" باید موهام رو بلند کنم، ولی خب گوش من بدهکار نیست، بالاخره استایلی رو پیدا کردم که توش راحتم D:

220~

خب چند روز پیش رفتیم مهرادمال چون که پادکست رخ که بهش گوش می‌دم یه دورهمی گذاشته بود

حوصله‌ی تعریف کردن ندارم که دقیق چی شد 😭😭😭😂 ولی خوش گذشت. البته آخراش که برگشتیم خونه و با فک و فامیل یه اتفاقی افتاد که حالم خراب شد :/ هعی

+راستی بالاخره رفتیم خونه‌ی یکی از عموهام و اون دخترعمویی که داره مهاجرت می‌کنه رو دیدیم D: بهم دو تا کتاب هدیه داد، یکی‌ش از استیون کینگ و زبان اصلی، به نام "Carrie" و دیگری هم یه کتاب غیرداستانی به نام "وقتی زنان بخواهند".

مهرامال هم رفتیم کتابی که امیر سودبخش (خالق و سازنده پادکست رخ) نوشته بود رو گرفتم تا ازش امضا بگیرم، اسم کتاب "پیشگامان عصر نو" عه و درباره‌ی چند شخصیت زن هست که اگه اشتباه نکنم تیمشون هم درباره‌ی چند نفرشون اپیزود پادکست ساختن. فعلاً خوندمش و فعلاً داستان زندگی هلن کلر باقی مونده. بعضی‌جاها بافت متن تغییر می@کنه و محاوره‌ای می‌شه که یکم رو مخه ولی در کل کتاب خوب ومتوسط رو به پایینیه. هرچند برای اطلاعات عمومی خوبه.

197~

این چند روز رو (از آخرین امتحان) کاملاً هدر دادم. هیچ کاری نکردم.

الان یادم افتاده دوشنبه آزمون دارم. منی که "مثلاً" کل ریاضی‌ها رو توی این چند روزی که گذشت خوندم و تست زدم.

می‌ترسم گندش در بیاد.

واقعاً نمی‌دونم چرا نمی‌تونم خودم رو مجبور کنم درس بخونم.

اه اه اه اه اه

داغونم. با اینکه می‌دونم افتضاحه، ولی باز هم به این کار ادامه می‌دونم. انگار داره عادی می‌شه.

نباید هدر می‌دادم این وقت‌ها رو.

هر روزی که می‌گذشت به این فکر می‌کردم. آیا باعث می‌شد واقعاً شروع کنم؟ نه.

حتی می‌ترسم که فکری که درباره‌ی فردا دارم هم درست باشه. یعنی فردا رو هم به چرت و پرت بگذرونم و درس نخونم.

وای خدا.. خدایا تو که این همه بهم هوش و استعداد دادی، چرا تنبلی رو توی وجودم گذاشتی؟! (یعنی این حرفی که الان زدم، ناشکریه؟ خدایا ببخش :< )

مامان اگه بفهمه این چند روز رو نخوندم جرم می‌ده.

خدایا. کمک. کمکم کن. لطفاً. لطفاً. خواهش می‌کنم.

181~ کیوینکور

خب خب

کنکورم رو دادم

کنکور ریاضی در کل یه چیز متوسطی بود و اونقدر خوب و خفن عمل نکردم اما با ز.ی. که اونم شاگرد زرنگه حرف می‌زدم اونم مثل من داده بود

مود چند تا از همکلاسی‌هام که درسشون خوب نیست وقتی اومدن بیرون اینجوری بود که "وای چقدر آسون بود، ۳-۴ تا زدم" :||||||

کنکور زبان رو اما ازخودم راضی‌ام با اینکه سخت بود

لعنتی متناش خیلی سنگین بود

اولین متنش که درباره‌ی اونجای توریستی آفریقایی بود راحت بود

دومین متنش رسماً یه متن تخصصی روانشناسی بود :| درباره‌ی "شایعات"، اون سخت بود

و متن آخرش درباره‌ی دیدگاه ادبیات غربی قرن ۱۹ ام درباره‌ی تمدن پارس بود، درباره‌ی اینکه مثلاً توی داستاناشون سرزمین پارس یه جای خیلی گل و بلبلی بوده

تاریخچه‌ی جالبی بود ولی خیلی سخت بوددددد

در کل چون حس می‌کنم زبان سخت بوده راضی‌ترم و خیالم راحت‌تره و به نظرم یه رتبه‌ی خفن در حد زیر ۵۰ توی زبان بیارم ان شاء الله تعالی

ریاضی ولی اصلاً نمی‌دونم

زبان ولی مشکل اصلی دامنه‌ی لغاتم بود

تست‌های اصطلاحاتش هم دو تاشون رو اصلاً نزدم

و یه مقدار هم گرامر ولی مشکل سنگین‌تر لغات بودن

خلاصه که اینجوری

دیروز هم یه دعوای اساسی با مامانم کردم و هرچی توی دلم بود رو ریختم بیرون

الان یه جوری‌ایم که انگار اون دعوا اتفاق نیفتاده اصلاً ولی خب بازم صمیمی نیستیم

ولی اصلاً از حرفایی که توی دعوام زدم پشیمون نیستم

بهترین نتیجه‌ی این دعوا این شد که دیگه مامان به درس‌هام کاری نداره

گاد

+ پی‌نوشت: مادربزرگم می‌گفت یکی از فامیلای نسبتاً دورمون (البته دور نیستن همزمان هم فامیل مادربزرگمن هم فامیل شوهرخاله‌م اینا) آمار کنکور من رو گرفته :) برگام ریخت :| البته مامان بزرگم گفت که یه پسر همسن من دارن که اونم کنکور داشته و به خاطر همین خبر داشتن :-|

179~

99% امشب دعوام می‌شه.

+ بعداً نوشت: نشد؟! عجب.

176~

آقا ولی راسته می‌گن دخترا عاشق شخصی می‌شن که شبیه باباشونه :|

این چند وقته که دیگه زدم istj رو بلاک کردم به بعضی از رفتاراش فکر می‌کنم و برگام ریخته که چقدر از رفتارهای بدش کپی پیست رفتارهای بد بابام بود :||||| یعنی اولش که نگاه می‌کنی می‌بینی شخصیتاشون خیلی با هم فرق دارن ولی بعدش فهمیدم چقدر شبیه هم بودن.

به طرز ترسناکی واقعاً.

آقااااا یعنی چیییییی :-|

164~ از اون پست طولانیا

پنجشنبه با آ.ن رفته بودم استخر

خواهر کوچیکترش (۱۰ ساله) رو هم آورده بود

بعد با خواهرش حرف زدم، وقتی آ.ن خودش داشت دوش می‌گرفت و ما منتظرش بودیم

یه حرفی که زد این بود که "آبجی‌م می‌گه تو با ما فرق داری"

توی ذهنم مونده.

یعنی فرق داشتنِ خوب یا فرق داشتنِ بد؟


مامان برگشته. برام هایلایتر خریده بود. دو تا بسته‌ن و یکی‌شون پاستلیه با رنگ‌های صورتی، نارنجی، زرد، سبز، آبی، و بنفش

اون یکی به قول معروف vintage عه :> مشکی :| (که در اصل HIDE-lighter عه ایح ایح ایح.) خاکستری (که تن سبز داره و عاشقشم)، کرم (اینم عاشقشم و به خاکستریه میاد) و آبی. این آبی وینتیج با آبی پاستلی‌ش فرق دارن. آبی پاستلی‌ش تن سبز بیشتری داره و آبی وینتیجش بیشتر مثل آسمونه :>

کلی نقاشی باهاشون کردم. این عکس اول مطلبم رو هم با همین خاکستری و کرمه کشیدم D:

سرگرمی موردعلاقه‌م شده کشیدن این درختا. یه دونه‌ش رو هم روی جلد دفترم کشیدم.


چهارشنبه این دختره ه.ح که حدس می‌زنم پنسکشواله بهم یه فتوکارت تهکوک داد که خواهرش گرفته بود. می‌دمش به سنپای، چون که رسماً تهکوکر اعظمه :> برای سنپای که عکس فرستادم خیلیییی ذوق کرد D: (همون عکس جدید تهکوکه که فن‌ها رو جررر داد ایح ایح)


مامان می‌خواد دوباره من رو بفرسته مدرسه. آخه مامان تو نمی‌دونی چقدر اونجا حوصله‌م سر می‌ره و چقدر سخته که بخوام وارد یه جمع بشم. من کلی حرف برای گفتن داره که هیچ کس نمی‌خواد بشنوه. هیچ کس نمی‌خواد به قربون‌صدقه رفتن من برای چایکفسکی گوش بده، هیچ کس نمی‌خواد به اطلاعاتی که از صور فلکی مختلف دارم گوش بده، هیچ کس نیست که بهش توضیح بدم چجوری باید یه جسد رو قایم کنه (به مولا قسم من فقط یه نویسنده‌ی ژانر جنایی‌امممم 😂😭) هیچ کسی دوست نداره یاد بگیره چجوری باید با یه اِپی‌پِن (آمپول خودکاری اپی‌نفرین) کار کنه، هیچ کسی نیست که هری پاتر رو درست و حسابی خونده باشه، هیچ کسی هم نیست که توی روال معمولی زندگی‌ش به استاد شجریان گوش بده، هیچ کسی هم نیست که آرمی باشه یا خیلی جدی به آرکتیک مانکیز گوش بده، هیچ کس به خلاصه‌ی کتاب‌هایی که خوندم و می‌خوام تعریف کنم گوش نمی‌ده، هیچ کس فکر نکنم علایق مشترک با من داشته باشه :) گاددددد

بعد اصلاً کلاس‌ها هم واقعاً حوصله‌سربرن.

هعی ولش کن، حداقل توی خونه نیستم و مجبور نیستم صبح هم تست بزنم. بهتر.


جدیداً عطشم برای خوندن کتاب خیلی زیاد شده. هر کتابی. چه زبان اصلی چه ترجمه. چه داستان چه علمی. فقط دلم می‌خواد بخونم. بخونم و بخونم و بخونم اونقدر که از این دنیا جدا شم.

دفتر نقد کتاب‌هام هم تقریباً کامله. فکر کنم یکی دو تا کتاب باید اضافه بشه. البته بجز نقدها :"> کلی نقد باید بنویسم.


Stop making the eyes at me, I'll stop making the eyes at youuuuuu ;D

- I bet that you look good on the dancefloor - Arctic Monkeys

163~ صداقت

امروز می‌خوام با مامانم حرف بزنم درباره‌ی این آزمونه

امیدوارم به حرفام گوش بده واقعاً

و من رو از اینکه باهاش صادق بودم پشیمون نکنه :]

+ بعداً نوشت: خب دوستان متاسفانه باید برگردم به روال معمولی مدرسه :)))

146~ پیتزا

دوشنبه که از خواب عصرگاهی بلند شدم دیدم مامانم چقدر خوشحاله! از کارنامه‌م خیلی راضی بود برخلاف انتظارم :> جفتشون خیلی راضی بودن

بابام که از مدرسه اومد (بعدازظهری بود) اونم خیلی راضی بود، و پیشنهاد داد بریم رستوران که اول فکر کردم شوخی می‌کنه، ولی جدی بود :]

خلاصه که شام رفتیم یه کافه رستوران خفن و پیتزا خوردیم.

پیتزا بیف بیکن و سزار سفارش دادیم. هر جفتشون عالییی بودن ولی سزار رو بیشتر دوشت داشتم، تنها بدی سزار این بود که سالاد کاهو رو روی پیتزا خالی کرده بودن :| ولی زیرش که پیتزای واقعی بود عالیییی بود

آره خلاصه. جاتون خالی.

+ امروز به طرز وحشتناکی احساس خستگی می‌کردم از صبح. تازه شبش هم ۱۰:۳۰ هم خوابیده بودم و خوابم هم اوکی بود. نمی‌دونم چرا اینقدر خسته بودم.

140~ استرس

رفته بودیم دکتر واسه دردهایی که خیلی تصادفی داشتم

و دکتر هم هرچی می‌گفتم می‌گفت برای استرس و اضطرابه

تهش هم یه آزمایش برام نوشته بود که دادم و نتیجه‌ش این بود که همه چیزم اوکیه فقط کم خونی دارم و همه‌چیز ناشی از استرسه

دارو برام نوشته

۵ قلم که بابا فقط ۴ تاش رو خرید،

یه قرص کم خونی و آهن

یکی هم برای مشکلات دستگاه گوارشی

و دو تا هم برای استرسم

نمی‌ذارن قرص بخورم میگن تو آخه قرصا رو واسه چی میخوای

بخشش زیادی از استرس و حال بدم به خاطر شما دو تاست 🫠

تازه پنجمی‌ش هم که نخریده یه آرامبخش بود، بابا می‌گه " نمی‌خوام از الان روانی بشی وابسته‌ی قرص بشی"

متاسفانه هیچی نمی‌تونم بگم

تهش دارم مخفیانه داروها رو مصرف می‌کنم، مامان گفت جلوی بابا نخور

البته مامان خودش هم با قرص خوردن مخالفه

نمی‌دونم...

سه شبه که پشت سر هم قبل خواب به خاطر مسائل مختلف باهاشون بحثم شده.

بعد اوج آرامش دادن مامانم: استرس نداشته باش! این چیزا رو کلا ول کن، از این فاز در بیا

بعد حرفی هم که می‌زنه اینه که امیدوارم یه روزی خودت مادر بشی و ببینی (سرت بیاد)

حداقلش فایده‌ی اون قرص دیشب این بود که لااقل سردرد ناشی از حرص خوردن رو نداشتم. همیشه وقتی حرص می‌خورم سردرد می‌گیرم.

لعنتی.

میگه تو اذیت بشی من هم اذیت میشم.

نه بعید بدونم به خاطر این باشه که دوستم داری. به خاطر اینه که حوصله‌ی این رو نداریک ه بهم دلداری بدی یا بغلم کنی.

ته همه‌ی این بحثا مامان میگه: الارا من دیگه بیشتر از این بلد نیستم. نمی‌تونم.

خب یه ذره سعی کن مامان. چطور من باید سعی کنم، چطور خودت حق ناراحتی از هر حرفی که زده می‌شه رو داری ولی من حتی حق ناراحت شدن ندارم؟! چه برسه به این که توقع ببخشید شنیدن داشته باشم :)

129~ .

اَه.

# ادامه نوشته

115~

سرگرمی جدیدم: گوش دادن به میکس آهنگ‌های دهه شصتی موقع درس خوندن :>

یه میکس موردعلاقه‌م میکس "آب و آتش سال ۹۴" عه که بابام داشت و روی لپ‌تاپ مونده بود. کلی آهنگ قدیمی و شاد... یادمه توی جاده چالوس (یا مسافرت‌های دیگه) بابام این رو می‌ذاشت... اونقدر بهش گوش دادم در طی این سال‌ها که کاملاً ترتیب همه‌ی آهنگاش و متن‌های همه‌شون رو حفظم و پشت هم می‌تونم حتی یک ساعت بخونم 😂 (البته یادم نیست چند دقیقه بود. همین حدودا)

یه میکس هم جدیداً دیدم و دانلود کردم که اونم محشره، "موزیک باکس ۹ (ویژه‌ی نوروز)" از dj roham و majid mix که اونم کلی آهنگ قدیمیه. احتمالاً دفعه‌ی بعدی که مسافرت بریم گوشی‌م رو که به ماشین وصل کردم همین رو بذارم :>>>

108~

دلم می‌خواد با مامان و بابا بریم باغ گیاهشناسی ایران

قبلا رفتیم

نمیدونم چرا یهویی به ذهنم رسید.

فعلا که نمیشه

94~ آهنگ ماشین

برگشتنی از جلسه‌ی قلمچی وقتی فقط با بابام توی ماشین بودم، گوشی‌م رو وصل کردم و پلی‌لیست ماشینم رو گذاشتم روی حالت شافل، که نتیجه‌ش این شد:

Still with you از جونگکوک

Allnight از بی تی اس که خیلی زود ردش کردم و اصلاً گوش ندادیمش :">

گریز از ابی

28 از آگوست دی

Knee socks از آرکتیک مانکیز

جشن دلتنگی از داریوش (وای آهنگ موردعلاقه‌م از داریوشههه)

Snap out of it از آرکتیک مانکیز

.

+ با snap out of it همخونی میکردم. تیکه‌ی موردعلاقه‌م اینه که میگه:

I'll be here, waiting ever so patiantly for you to:

Snap.

Out.

Of.

It.

:>

70~ wolf cut and more to say for y'all

فردا مامانم آرایشگاه میره قراره من رو هم ببره که موهامو بالاخرهههه کوتاه کنم D:

از اول تابستون دارم بهش میگم، آخر تابستون بالاخره داره میبره :|

مدلشم میخوام wolf cut بزنم، سرچ کنین واستون عکساش میاد

و واسه‌م مهم نیست که خیلی افتضاح در بیاد (هر چند امیدوارم که افتضاح در نیاد :|)

+دیروز رفتیم دندون پزشکی و این دکتره عالیییی بود، یه مرد جوون سم (ولی از اون سم‌های بد که آدم معذب بشه نبود) و خیلی باحوصله و بادقت کار میکرد، آمپول بیحسی که به دندونم زد حتی حسش هم نکردم

++ بعدش هم رفتیم یه کتابفروشی، منم یه کتاب خریدم به همراه سی‌دی رزتا استون کره‌ای، امیدوارم بزودی بتونم بشینم کار کنم :/ و کتابفروشی هم خیلی مزه داد، هم دو تا نقاشی کشیدم و امضام رو پاش زدم (حالا انگار خیلی خوب شده بودن :|) و روی یکیش هم نوشتم «لایف گز آن» و «لاو یورسلف»، که اگه یه آرمی دید متوجهش بشه D: و مکعب روبیک یکی از کارکنان رو هم حل کردم. اولش که چشمم بهش افتاد، توی مرحله‌ی آخر حلش بود و بلافاصله فهمیدم که شکسته. (مکعب روبیک رو اگه از هم باز کنین و دوباره رندوم توی هم بذارین حتما به این معنا نیست که بشه حلش کرد) و ازش پرسیدم «این شکسته نه؟» و گفت «آره» و بعد قطعه‌هاش رو در آوردم و بعد جابه‌جا کردم، اولش باورش نشد که بلدم، ولی بعدش دوباره بهمش ریختم و از اول حل کردم، بعد که حلش کردم پشماش ریخت xD وسطاش که میگفت: «ولش کن از صبح ملت دارن میان هیچ کی نتونسته حلش کنه» و بعد حلش کردم و برگاش ریخت شوکه شد xDDD

67~ books are people whom i live among

دیروز که رفتیم دندون پزشکی، بعدش رفتیم مهرادمال ولی زیاد طول نکشید.

خیلی حیف شددددد

ما هر وقت بریم مهردادمال، من کلا توی طبقه‌ی پنجمش که کتابفروشی و هنریه اطراق میکنم :>

و این سری هم این قدر خفن بوددددد

کلی نمایشگاه بود اونجا! به خلوتی همیشه نبود. یه گالری نقاشی واسه خیریه راه افتاده بود، یه بازارچه‌ی سفال و ظرف های خوشگل، و یه نمایشگاه نقاشی دیگه که وقت نکردم ببینم و یه جا واسه یه کوه ساز موسیقی مختلف. :>

ولی خیلی زود مامانم بهم زنگ زد که بیا بریم کار داریم :| کلا میخواست یه مغازه‌ی بخصوص رو ببینه و بعدش بره.

ولی حیف شد. دلم میخواد یه بار سنپای رو هم انجا ببرم و کلی طبقه‌ی 5 رو بگردیم :>

+ طبقه‌ی اول هم یه کافه بازی داره. ولی من دو بار از پله‌هاش رفتم بالا، ولی خب از جوش خوشم نیومد و دو ثانیه نگذشته رفتم پایین. احتمالا باید یه بار بابام رو با خودم بکشونم اونجا.

++ دفعه‌ی قبلی یه گرند پیانوی مشکی هم بود که این سری جابه‌جا کرده بودنش. دفعه‌ی قبلی وقتی من داشتم روی یه میز رو بروی پیانو، کتابایی که خریده بودم رو میخوندم، دو تا پسر اومدن و هر دو تاشون هر کدوم یه آهنگ رو با مهارت زدن و بعد رفتن. ای کاش میتونستم آهنگایی که زدن رو پیدا کنم. هر دو تاشون رو با گوش‌هام میشناختم.

60~ marry go round of life ~

چند روز پیش رفتیم خونه‌ی عموم اینا و دختر عمو و پسرعموم رو بعد از سه سال دیدیم

وای پسرعموم از من 2 سال کوچیکتره یعنی یه قدی کشیده (قبلا نصف من بود xD)

چرا اینقدر پسرا قد میکشنننننن (حالا خوبه خودمم قدم متوسط رو به بالاست و اینو میگم)

و اینکه دخترعموم چقدر مودههههه

هشت سال ازم بزرگتره (قکر کنم اگه درست حساب کرده باشم) ولی بازم خیلی باهم جور شدیم

اون اهل فیلم و کتابه البته بیشتر کتاب

و انگلیسی رو خودش یاد گرفته و آلمانی و ترکی اصلا خیلی خوبه

هم اون به من فیلم و کتاب معرفی کرد هم من

خلاصه که خوش گذشت اون شب D:

52~ black bucket hat

دو سه روز پیش رفتیم مرکز خرید بعد یه کلاه باکت مشکی دیدم که 3 تا حلقه ی فلزی داشت عین این چیزایی که جونگکوک و بقیه اعضا میپوشن 

منم گرفتمش D: البته با پول توجیبیم :| 

مامانم میگفت اینقدر پایین نذارش که ابروهاتو بپوشه خب مادر من من هرکیو دیدم کل صورتش رو پوشونده بود این کلاهه :| 

میگه بهم نمیاد :| ولی جوگیر شده بودم دیگه 

بعدا رفتیم خونه گفت اگه یه ذره بالاتر بذاری بهت میاد :| ~ 

[این] نزدیکترین عکس بهش هست که تونستم از گوگل پیدا کنم ولی ارتفاعش از این کمتره 

46~ جونگکوکس انگلیش ایز سو کیوتتت وَههههههه

یاد اون موقعی افتادم که مادربزرگ مادریم وقتی توی جمع فامیل حرف انگلیسی شد، گفت یه روزی من صدای حرف زدن انگلیسی اِلارا رو شنیدم (ظاهراً همون موقع کلاس زبان داشتم | ما خونه‌هامون یه ساختمونه در نتیجه خیلی وقتا صدا میپیچه) و مادربزرگم گفت فکر میکردم تلویزیونتون روشنه داره اخبار خارجی میگه :) نگو من بودم که کلاس زبان داشتم و داشتم حرف میزدم؛ واییییی اینقدر ا حرفش خوشحال شدم وقتی که ازم تعریف کرد :) و اون که توی پروفم نوشتم "انگلیسی حرف زدن طوری که فکر کنن اخبارگوی خارجم" هم از این داستان اومد D: 

 

45~ :|

با گوشی مامان بزرگم اومدم بلاگفا :\ 

دیگه ببینین مامانم چقدر نت نمیده :|

42~ to do & more

کار فردا: 

شیمی رو تا جایی که واسه آزمون بعدی باید بخونم، بخونم و تمومش کنم. 

فیزیک هم باید چگالی رو دوره کنم و حسابی رفع اشکال کنم. 

و چند تا تقسیم هم کار کنم تا دستم سریع بشه. (اینو شاید انجام ندادم :/) 

 

+ چقدر با مامانم کمتر حرف میزنم. بابام که هیچی کلا. اون روز هرچی مامان میگفت رو کلا با سه کلمه جواب دادم: "آره، نه، خب." سعی کردم حرفی نزنم که بازم ناراحت نشه ولی از همین که حرف نمیزنم هم ناراحت میشه. همه‌ی حرفای همه رو توی ذهنم جواب میدم. اِلارا که بخشی از وجودمه و اون بخش درونگرا و احساسی‌ شخصیتم که همیشه بهش بی توجهی شده، حالا اِلارا منو تو کنترل داره. 

 

++ توی یه دنیای موازی تمام اعضای بنگتن دوستای صمیمی پسر من هستن. دوست‌پسر نه ها، دوست صمیمی پسر. همونی که خارجکیا میگن "best male friend".

40~

داریم میریم خونه خاله ایناااا لیلیلیلی 

البته پسرخاله‌م خیلی رو مخه :| قشنگ از اون دهه نودیای رو مخه که واژه‌ی "دهه نودی" رو از رو اونا تعریف میکنن :| فکر کنم متولد 90 عه چون وقتی به دنیا اومد من 5 ساله‌م بود :| 

کلا خانواده مادری فقط 3 تا نوه ایم :| منم نوه بزرگه با اختلاف 5 سال :| 

خاله‌م اینا خوبن ازش خوشم میاد فقط از شوهرخاله‌م زیاد خوشم نمیاد :| و خونه‌شون هم یه کوه نت داره که خاله اجازه میده استفاده کنم چون واسه خودشون اضافه میاد xD البته سرعتش تعریفی نداره :| 

ادیت: پسرخاله‌م خیلی رو مخههههه اَههههههههه بزرگ شوووووو پسره‌ی مسخره 

 

 

+ شما هم یه بخش هات و ددی طور توی شخصیتتون دارید که با در و دیوار لاس می‌زنه یا فقط من دیوونه شدم؟ :| 

39~ study

وای خدایاااااا 

تابستون شده و مامان ولم نمیکنه 

ببین یعنی خودم میخوام درس بخونما... ولی خیلی ضدحال میزنه :| 

مثلا از همون اول که بیدار میشم کلی نصیحتم میکنه که بشینم پای درس :| 

میخونم به خدا میخونممممم :| 

 

+ آزمون هم ثبت نام کردم و عین چی میترسم، میترسم که نکنه اون نتیجه ای که انتظار دارم رو نگیرم، میترسم که نکنه خیلی اوضاعم وحشتناک باشه... 

32~ بازگشت

بالاخره امتحانام تموم شد و راحت شدم 

چند روز پیشم پرواز داشتیم و برگشتیم اینجا، تا آخر تابستونم اینجاییم 

ولی قبلش سرما خورده بودم من و مامانم، امروز من خیلی خوبم مامان هم بهتر شده ولی هنوز صداش یه جوریه 

اتاقم بازار شامه xD پر کوله و چمدون و همه چی 

یادم رفته بود اینجا چقدر اتاقم کوچیک تره :| 

 

دیروز مامانم با خاله‌م تلفنی حرف میزد، گوشی پسرخاله‌م (11-12 سالشه) رو زدن! :|

جلوی محل کار مامانش منتظرش بوده، داشته با گوشی چت میکرده که موتوری میاد و... گوشیش رو میزنن و در میرن -_-

خاله‌م هم دو بار زنگ میزنه به گوشی، دزده بعد دو بار زنگ خوردن هم گوشی رو خاموش میکنه 

خداروشکر به خود پسرخاله‌م کاری نداشتن خودش هم مقاومتی نکرده و گرنه دزدا چاقوکش و... :|

خلاصه اینکه مواظب باشید به بچه کوچیک هم رحم نمیکنن، اصلا گوشیتون رو وقتی بیرونید، از کیف و اینا بیرون نیارید :/

 

تابستون برنامه هایی که دارم: :| 

ورزش :| 

نوشتن دو تا فن فیکی که شروع کردم 

تموم کردن ترجمه یه فیک 

زیرنویس زدن واسه last life و hermitcraft ویدیوهای grian 

زیرنویس زدن واسه بقیه ویدیوهای ماینکرفتی :| 

فیلم دیدن :| 

نقاشی :| 

زبان :|

فعلا همینا :|

18~ هری و چو (خاطره)

خب خب خب 

میخوام خاطره‌ی وقتی رو تعریف کنم واستون که با خانواده نشستیم هری پاتر و محفل ققنوس دیدم و سکانس "اهم اهم :>" بین هری و چو شروع شد :") اونم جلوی بابام xD 

خب ماجرا برمیگرده به وقتی که کلاس شیشم بودم فکر کنم؟! :-| خلاصه اینکه من تازه مجموعه‌ هری پاتر رو کتاباشو دانلود کرده بودم (ترجمه های ویدا اسلامیه رو :| ) و خونده بودم، ولی فیلماشو نمیذاشتن دانلود کنم چون حجمش خدا مگ بود :> خلاصه اینکه من منتظر بودم تلویزیون یه جای بالاخره یه روزی یه فیلم رو نشون بده، تا اینکه بالاخره یه شب وقتی که پدر گرامی داشتن کانالا رو اینور اونور میکردن یهو دیدم یه این پسره عه هریه (عه علیه :| xD) بعد خواست کانالو عوض کنه گفته نه بابا تورو خدا این کانالا سالی یه بار هری پاتر نشون میدن شما هم که نمیذارید فیلمشو دانلود کنم بذارید ببینم :< اونا هم گذاشتم و با خانواده (من و بابام و مامانم) نشستیم البته مامانم سرش توی گوشی‌ش بود (علاقه ای نداشت :| xD) ولی منو بابام داشتیم میدیدیم 

خلاصه اینکه فیلم محفل ققنوس بود و بعد از چند دقیقه اون سکانسی اومد که هری و چو بالاخره توی اتاق ضروریات تنها میشن... بابای منم فکر کنم فهمیده بود یا از قبل میدونست که قراره هری و چو "اهم :|" در نتیجه قبل از اینکه اتفاقی بین هری و چو بیفته کنترل رو برداشت و زد یه شبکه‌ی دیگه به بهونه‌ی اخبار دیدن  :| xD 

منم که از همه جا بی خبر (آخه من فقط کتاب رو خونده بودم از کجا باید به مخ 12 ساله‌ی من می‌رسید که هری و چو بخوان کاری کنن؟ :|) من جیغم در اومد گفتم: باباااااا چرا زدیییییی من میخواستم فیلممو ببینم داشتم میدیدمشششششش :<

بعدش کنترل رو از دست بابام گرفتم و برگردوندمش روی همون کانالی که داشت محفل ققنوس رو پخش میکرد؛ و حدس میزنین چی شد؟ :| 

دقیقا صحنه‌ای پخش شد که هری و چو فیس تو فیس، و بوسه :) 

و من یه لحظه شوکه شدم و اصلا هیچی نگفتم و کانالو دوباره به اخبار برگردوندم xD 

خداروشکر بابام واکنش خاصی نشون نداد و بخیر گذشت xD 

 

+دفعه‌ی بعدی داستان موقعی که با بابام ام وی fire از bts رو دیدیم رو تعریف میکنم xDDDDD واکنشش وای خدااااااا یادم میفته میترکم از خنده وای xD 

10~

فردا حضوری مدرسه داریم :/ 

هیق 

فیزیک و شیمی :| 

شیمی باید یه چارتا چرت و پرت درباره‌ی قانون بویل و شارل و آووگادرو و اسمز تو جزوه‌م بنویسم که فردا اگه جزوه ها رو چک کرد یه چی نوشته باشم 

و فیزیکم احتمالا امتحان داشته باشیم TT 

بقیه درسا عمومی هستن و پرسیدم؛ ظاهرا کاری نداریم 

تازه ساعت ۴ هم قراره بریم بیرون :`\

احتمالا تا تاریکی هوا بیرون باشیم :`/

و اینکه جوجه کباب امروز ته مزه‌ی ماهی داشت :| نمیدونم چرا :|