138~ رایحه‌ی bleu de chanel

کوهی از خاطره... از istj... چون که می‌ترسم فراموش کنم.

- رمز رو کامنت بذارید تا براتون بفرستم. اگه خیلی کنجکاو بودین.

-- احتمالاً یه پارت ۲ واسه‌ی این پست بذارم... همه‌ی چیزا به یادم نیومدن.

# ادامه نوشته

120~ I loved and I loved and I lost you

چون نیاز داشتم درباره‌ی istj یه مقدار بنویسم.

ادامه‌ی مطلب کلی متنه. اگه حوصله‌ش رو داشتین بخونین

# ادامه نوشته

110~ The passion to Explain stuff

دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم،

دلم می‌خواد درباره‌ی چرت‌ترین و حوصله‌سربرترین چیزهای ممکن واسه‌ش حرف بزنم،

از چیزهایی مثل تاریخ ایران و نجوم (که هیچ کس وقتی براش توضیح میدم گوش نمیده 🥲)

اون روز... اون روز توی کال، وقتی پدرخوانده و سینوس داشتن توی اینستاگرامشون می‌گشتن، نمی‌دونم istj هم واقعاً داشت گوش می‌داد یا ادای گوش دادن رو در می‌آورد (هنوز نمی‌دونست من روش کراشم... یا می‌دونست؟ به هرحال بهش نگفته بودم) اون موقع من داشتم درباره‌ی بخشی از تاریخ ایران توضیح می‌دادم که تازه یه مقاله درباره‌ش خونده بودم. درباره‌ی تفاوت‌های رضاخان و آتاتورک بود و شرایطی که درش قرار داشتن

به هرحال من داشتم هرچی از مقاله‌هه یاد گرفته بودم رو توضیح می‌دادم. istj هم طبق معمول ساکت بود اما یادمه یه جا که پدرخوانده / سینوس حرفم رو قطع کردن و یه چیزی گفتن توی مایه‌های اینکه "الارا خب که چی، این چه چرت و پرتاییه داری میگی"، یادمه ساکت شدم اما istj خواست گوش بده؛ بدبختی اینه که یادم نیست دقیقا چجوری این رو نشون داد. (احتمالا گفت "خب؟" یا یه همچین چیزی)

بعدش هم که سینوس گفت "میخواین ما (منظورش خودش و پدرخوانده بود) بریم، تو به کنفرانس تاریخت واسه istj ادامه بده" وای سینوس هم خبر داشت (بهش گفته بودم) که روی istj کراشم اینم از هیچ شوخی‌ای توی گروه دریغ نمی‌کرد

آها بعد الان یادم اومد که istj گفت "داشتم گوش می‌دادم جالبه" و قیافه‌ی من (که خب نمی‌تونستن ببینن چون تصویری نبود) این طوری بودم که :]]]]]]]]]]

Istjی عزیز واسه‌م مهم نیست که واقعاً گوش می‌دادی یا ادای گوش دادن رو در می‌آوردی. مرسی که یا واقعا واسه‌ت جالب بوده و یا حداقل حداقلش الکی گفتی گوش دادی؛ خیلی از آدما حتی به خودشون زحمت نمی‌دن که الکی بگن گوش دادیم. (نمیگم اینکه الکی بگن آره گوش می‌دادم کار درستیه.) اکثر آدما به راحتی هرچه تمام‌تر وسط حرفام می‌پرن و به بحث‌های خودشون ادامه می‌دن. لعنتیا. واسه هیچ کس این حرفام جالب نیست.

البته یه جاهایی هم istj (که خیلی کم حرفه) یه چیزایی می‌گفت که تقریباً مطمئن می‌شدم گوشش با منه. البته این مدلی گوش نداد که تهش ازش سوال بپرسم از مبحثی که گفتم و بتونه جواب بده 😂🙂 به هرحال انتظاری هم نداشتم که بدونه. هرچند من اطلاعات عمومی رو راحت‌تر به خاطر می‌سپارم.

شاید یکی از خصلتایی که هم دوستش دارم هم ازش بدم میاد همینه: گوش دادنش توی سکوت.

دوست دارم یکی باشه که واسه‌ش توضیح بدم. چراش رو نمی‌دونم. فقط می‌دونم دوست دارم وقتی یه موضوعی هست، بتونم یه فکتی، اطلاعات عمومی‌ای چیزی ازش بگم.

.

هیچ وقت نشده که صور فلکی رو نشونش بدم. نمی‌دونم که توی آینده دوباره می‌بینمش که نشونش بدم، یا نه.

در واقع حتی نمی‌دونم که دوباره می‌خوام ببینمش اصلاً، یا نه.

77~ Bleu De Chanel

پشت سرش ایستاده بودم و اون مشغول خوندن ورقه‌ی امتحانش بود.

- چه ادکلنت بوی خوبی داره!

اما هیچ جوابی نشنیدم. کوچک‌ترین واکنشی نشون نداد.

من هم تقریباً این اتفاق رو فراموش کردم.

فرداش وقتی داشتیم حکم بازی می‌کردیم، یک دفعه، بدون هیچ مقدمه‌ای یه ادکلن رو از توی کیفش بیرون آورد و به خودش و کارت‌های روی میز زد.

قیافه‌ی من:

.

+ ادکلنش Bleu De Chanel بود. یادم می‌مونه. بوی محشری داشت.

++ پست‌هایی هم که درباره‌ش قراره بنویسم رو با همین تگ مشخص می‌کنم:)

67~ books are people whom i live among

دیروز که رفتیم دندون پزشکی، بعدش رفتیم مهرادمال ولی زیاد طول نکشید.

خیلی حیف شددددد

ما هر وقت بریم مهردادمال، من کلا توی طبقه‌ی پنجمش که کتابفروشی و هنریه اطراق میکنم :>

و این سری هم این قدر خفن بوددددد

کلی نمایشگاه بود اونجا! به خلوتی همیشه نبود. یه گالری نقاشی واسه خیریه راه افتاده بود، یه بازارچه‌ی سفال و ظرف های خوشگل، و یه نمایشگاه نقاشی دیگه که وقت نکردم ببینم و یه جا واسه یه کوه ساز موسیقی مختلف. :>

ولی خیلی زود مامانم بهم زنگ زد که بیا بریم کار داریم :| کلا میخواست یه مغازه‌ی بخصوص رو ببینه و بعدش بره.

ولی حیف شد. دلم میخواد یه بار سنپای رو هم انجا ببرم و کلی طبقه‌ی 5 رو بگردیم :>

+ طبقه‌ی اول هم یه کافه بازی داره. ولی من دو بار از پله‌هاش رفتم بالا، ولی خب از جوش خوشم نیومد و دو ثانیه نگذشته رفتم پایین. احتمالا باید یه بار بابام رو با خودم بکشونم اونجا.

++ دفعه‌ی قبلی یه گرند پیانوی مشکی هم بود که این سری جابه‌جا کرده بودنش. دفعه‌ی قبلی وقتی من داشتم روی یه میز رو بروی پیانو، کتابایی که خریده بودم رو میخوندم، دو تا پسر اومدن و هر دو تاشون هر کدوم یه آهنگ رو با مهارت زدن و بعد رفتن. ای کاش میتونستم آهنگایی که زدن رو پیدا کنم. هر دو تاشون رو با گوش‌هام میشناختم.

46~ جونگکوکس انگلیش ایز سو کیوتتت وَههههههه

یاد اون موقعی افتادم که مادربزرگ مادریم وقتی توی جمع فامیل حرف انگلیسی شد، گفت یه روزی من صدای حرف زدن انگلیسی اِلارا رو شنیدم (ظاهراً همون موقع کلاس زبان داشتم | ما خونه‌هامون یه ساختمونه در نتیجه خیلی وقتا صدا میپیچه) و مادربزرگم گفت فکر میکردم تلویزیونتون روشنه داره اخبار خارجی میگه :) نگو من بودم که کلاس زبان داشتم و داشتم حرف میزدم؛ واییییی اینقدر ا حرفش خوشحال شدم وقتی که ازم تعریف کرد :) و اون که توی پروفم نوشتم "انگلیسی حرف زدن طوری که فکر کنن اخبارگوی خارجم" هم از این داستان اومد D: 

 

18~ هری و چو (خاطره)

خب خب خب 

میخوام خاطره‌ی وقتی رو تعریف کنم واستون که با خانواده نشستیم هری پاتر و محفل ققنوس دیدم و سکانس "اهم اهم :>" بین هری و چو شروع شد :") اونم جلوی بابام xD 

خب ماجرا برمیگرده به وقتی که کلاس شیشم بودم فکر کنم؟! :-| خلاصه اینکه من تازه مجموعه‌ هری پاتر رو کتاباشو دانلود کرده بودم (ترجمه های ویدا اسلامیه رو :| ) و خونده بودم، ولی فیلماشو نمیذاشتن دانلود کنم چون حجمش خدا مگ بود :> خلاصه اینکه من منتظر بودم تلویزیون یه جای بالاخره یه روزی یه فیلم رو نشون بده، تا اینکه بالاخره یه شب وقتی که پدر گرامی داشتن کانالا رو اینور اونور میکردن یهو دیدم یه این پسره عه هریه (عه علیه :| xD) بعد خواست کانالو عوض کنه گفته نه بابا تورو خدا این کانالا سالی یه بار هری پاتر نشون میدن شما هم که نمیذارید فیلمشو دانلود کنم بذارید ببینم :< اونا هم گذاشتم و با خانواده (من و بابام و مامانم) نشستیم البته مامانم سرش توی گوشی‌ش بود (علاقه ای نداشت :| xD) ولی منو بابام داشتیم میدیدیم 

خلاصه اینکه فیلم محفل ققنوس بود و بعد از چند دقیقه اون سکانسی اومد که هری و چو بالاخره توی اتاق ضروریات تنها میشن... بابای منم فکر کنم فهمیده بود یا از قبل میدونست که قراره هری و چو "اهم :|" در نتیجه قبل از اینکه اتفاقی بین هری و چو بیفته کنترل رو برداشت و زد یه شبکه‌ی دیگه به بهونه‌ی اخبار دیدن  :| xD 

منم که از همه جا بی خبر (آخه من فقط کتاب رو خونده بودم از کجا باید به مخ 12 ساله‌ی من می‌رسید که هری و چو بخوان کاری کنن؟ :|) من جیغم در اومد گفتم: باباااااا چرا زدیییییی من میخواستم فیلممو ببینم داشتم میدیدمشششششش :<

بعدش کنترل رو از دست بابام گرفتم و برگردوندمش روی همون کانالی که داشت محفل ققنوس رو پخش میکرد؛ و حدس میزنین چی شد؟ :| 

دقیقا صحنه‌ای پخش شد که هری و چو فیس تو فیس، و بوسه :) 

و من یه لحظه شوکه شدم و اصلا هیچی نگفتم و کانالو دوباره به اخبار برگردوندم xD 

خداروشکر بابام واکنش خاصی نشون نداد و بخیر گذشت xD 

 

+دفعه‌ی بعدی داستان موقعی که با بابام ام وی fire از bts رو دیدیم رو تعریف میکنم xDDDDD واکنشش وای خدااااااا یادم میفته میترکم از خنده وای xD