آقا دیروز خیلی حالم بهتر شده بور به خصوص که با آیوی حرف زده بودم شب قبلش
و خلاصه که با م.ج. و هماتاقیش "ر" رفتیم انقلاب
خیلی خوب بود
و کتابی که میخواستم رو گرفتم
از طرفی هم بعدش که برگشتم رفتم اتاق آیوی moon اینا (واسه درس نقشهکشی مشکل داشتم و خواستم از moon سوال بپرسم چون گذرونده این درسو) و منم همون جا خلاصه نشستم که تمرینه رو کامل کنم
این وسط هم آیوی خیلی سگ بود به قول خودش 😂😭 و از طرفی هم دلش خیلی کیک میخواست
من یادم بود هماتاقیم کیک آورده بود در نتیجه بهش گفتم میخوای برم برات بیارم؟ من سهمم رو نخوردم و اینا
و اونم گفت نه بابا فکر نکنم و اینا
و بعد به مامانش زنگ زد و بعدش هم باباش
و منم گفتم ولش کن بذار برم براش بیارم؛ رفتم سریع از اتاقم سهمم رو برداشتم و گذاشتم توی بشقاب و براش آوردم
و یادمه رو بروی کمدش نشسته بود و پشت به اتاق، حسابی پوکیده بود
بعد من زدم روی شونهش که برگرده و کیک رو ببینه که براش آوردم
کیک خیس شکلاتی هم بود
بعد اصلاً آیوی کیک رو که دید انگار چشماش برق زد و این جوری بود که وااااای عالیه و اینا و منم کلی ذوق که آیوی خوشحال شد :>>>>
خلاصه اینقدر ذوق کرده بود که گوشیش دکمهش خورد و تماسش قطع شد (داشت با ذوق میگفت الارا برام کیک آورددد 😂😭) و بعدش هم بغلم کرد
خلاصه که دوباره زنگ زد که تماسش با باباش رو ادامه بده و در همین حین هم کیک رو خورد و من و یکی از هماتاقیهاش هم یکم خوردیم
و بعد که تماسش تموم شد این جوری بود که مطمئنی نمیخوری؟ منم گفتم نه بخور من بازم سهم دارم (واقعاً هم داشتم) و خلاصه که کیکه رو خورد
و خیلی خوشحال بود (یه جملهی زیبایی گفت که ولش 😭😂)
و خلاصه که همین
بعدش که من همچنان نشسته بودم به ذهنم رسید که برم جعبهی نخهام رو بیارم که رنگ انتخاب کنه واسه اینکه دلم میخواست براش دستبند ببافم (چند شب پیش بهش گفته بودم)
ازش پرسیدم میخوای برات جعبهی نخهام رو بیارم اگه حوصلهش رو داری که رنگ انتخاب کنی؟ اونم پرسید که چقدر طول میکشه و منم گفتم ماکسیمم ۱۰ ثانیه؟! و اونم یه نگاه به ساعتش کرد و گفت ۳، ۲، ۱! 😂
خلاصه که رفتم نخها رو آوردم و خلاصه که از یه رنگ آبی نفتی و یه رنگ زرد خوشش اومد که قرار شد با نسبت ۶۷ / ۳۳ (بله همین قدر دقیق 😔😂) براش ببافم که سرمهایش بیشتر باشه
و اینکه آهان یه چیز دیگه هم گفت.
من چند وقتی بود که میخواستم با طرح یه سری گوشوارهای که داره براش یه دستبند هم ببافم، چند شب پیش یهویی وسط اتاق تمیز کردنش دستبند ست همون گوشوارهها رو پیدا کرد بین وسایلش و منم برگام ریخته بود، براش تعریف کردم جریان رو و اون موقع بهش گفتم من دلم میخواد یه دستبند برات ببافم ولی در کل و چه رنگی دوست داری؟ و اونم این جوری بود که خب من نمیدونم تو چه رنگهایی داری + it's gonna take time
خلاصه که دیشب که رنگها رو آورده اون قضیه رو منشن کرد و گفتش که ببین من واقعاً نمیدونستم دستبندش رو دارم، یعنی ببین چقدر شانست گند بوده و اگه اون شب اون دستبنده معلوم نمیشد و تو بافته بودی من اصلاً هیچ وقت نمیفهمیدم که دستبندش رو داشتم، خلاصه که همین.
آها بعد یه سوالی هم که آخر سر پرسید (چون با هوس کیک کردنش شوخی کرد که مثل زنهای باردار و اینا) و این بود که فکر میکنی من چقدر پتانسیل مادر شدن دارم؟ از ۰ تا ۱۰۰؟ likeمادری کردن و اینا
و ببین من جوابم ۷۸ بود چون حس میکن ماگه مسئولیت یه چبه گردنش باشه واقعاً گردن میگیره
که تعجب کرد و اینا (دلیل نیاوردم) و گفت نه من خیلی کمتر میبینم خودم رو
و بعد من این جوری بودم که نه ببین دو حالته، یا ۲۷، یا ۷۸. بعد اون پرسید چجوری یعنی چی؟
من توضیح ندادم ولی اون ۲۷ برای این بود که تصمیم به مادر شون بگیره واقعاً.
خلاصه که گفتم بهش که به نظرم دو حالته، یا ۲۷ هستی یا ۷۸
و خلاصه که گفت ۲۷ نزدیکتره واقعاً.
بعد من پرسیدم خب من چی به نظرت؟ و اونم گفت ۶۴
منم گفتم من خودم هم جواب رو نمیدونم واقعاً 😂
و بعدش گفتش که خودش ۳۲
بعد یهویی من اشاره کردم که عه نصفش شد و اونم گفتش که قشد نداشت یه عدد نصف بگه و اینا.
خلاصه که همین. بعدش که خواستم برم اومد بغلم کنه و من گفتم خیلی ممنونم بابت دیشب و اونم با ذوق گفت خیلی ممنون واسه امشب!!
و خلاصه خواستیم هم رو بغل کنیم که من دستم خورد و جای قاشق چنگالش افتاد 😭😂 وای خدایا خیلی ضایع بودددد
خلاصه که برش داشتم و گفتم sorry و اینا اونم گفت it's ok و اینا
و بعدش یه ذره چیز میزها رو جابهجا کردیم و بعدش همدیگه رو بغل کردیم
بغل کوتاهتری بود نسبت به پریشب ولی خب.
امروز هم خلاصه با چند تا از دخترا رفتیم بیرون که بعداً میام تعریف میکنم. خدایا خیلی حالم بهتره. خوشحالم :>