TW: S*icide
دیشب واقعاً شب افتضاحی بود. بیرون بودیم با بچهها، ولی اونا انگار من رو نمیدیدن. دلم میخواست تمومش کنم.
چندین بار دلم میخواست کمک بگیرم ولی ایگنور شدم. تا اینکه بالاخره به "ف.ص." گفتم و اون هم خواست بره به moonو آیوی بگه ولی من فرار کردم اتاقمون 😭😂 بعد یهویی اینا در زدن و من توی دستشویی قایم شدم 😭😂 شیر آب رو هم باز کردم و یه آبی هم به صورتم زدم.
خلاصه که کلی آهنگ خوندن و من رو بغل کردن. خوب بود
ولی این بخش اصلیش نیست.
خلاصه که شب اتاقشون بودم و آخر شب که دیگه فقط "ی" و آیوی مونده بودن، من آیوی رو بغل کردم که دیگه میخواستم برگردم. بغلمون طولانی شد، و منم وسطش گفتم که "دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم."
بعد گفت "maybe later?"
و منم حدس زدم فکر کرده که میخوام یه چیزی در مورد ما دوتا بهش بگم، در نتیجه گفتم "نه، it's not about you it's about me"
بعدش گفت "باشه"، ولی من نتونستم بگم. فقط تونستم بگم "I"، همین. و بعدش یه لحظه من رو نیمه جدا کرد از بغلمون و بهم نگاه کردو با چشم ابرو و لبخونی اشاره کرد که "جلوی "ی" میخوای بگی؟ میخوای بریم بیرون؟"
و منم این جوری بودم که اممممم نمیدونم. خلاصه که رفتیم بیرون و اون کاپشن نیاورده بود ولی من یه لحظه برگشتم اتاقمون و کاپشن برداشتم.
خلاصه که بیرون هم سگ سرما بود و ما روی نیمکت توی حیاط خوابگاه نشستیم (البته فقط من نشستم چون نیمکته سرد بود و آیوی نمیخواست بشینه)
و خلاصه که آیوی کلی اصرار کرد که بگم ولی من نمیدونستم. نمیدونستم که میخوام بگم یا نه، چون حس میکردم نکنه دیدش نسبت به من عوض بشه، نکنه بعداً پشیمون بشم که بهش گفتم؟
و اینها رو هم بهش گفتم (قبل اینکه بگم کلی سوال پرسید در مورد حرفم) و بعد این جوری بود که "اگه ممکنه پشیمون بشی پس نگو." خلاصه که این جوری و نمیدونم واقعاً چجوری بحث خیلی یهویی به این رسید که پرسید
"Are u having s*icidal thoughts?"
و من این جوری بودم که یه ذره خنده کردم و گفتم "maybeeeeee?!?!" که یه ذره sacastic گفته باشم و خودش بدونه
و اون اونجوری که don't bullsh!t me و گفت که نه خب ما این همه شوخی میکنیم در مورد امین مسئله که وای خدایا از حجم کارای دانشگاه میخوام برم بمیرم و اینا، و پرسید الارا واقعاً؟!
و منم گفتم اوهوم.
و نمیدونم واقعاً بعدش چی شد (فکر کنم اینا رو باید همون شب مینوشتم ولی همون موقع هم خیلی جیزها رو یادم رفته بود)
و یه جایی این موقعها پرسید که حالا حرفی که میخواستی بزنی چی بود و من این جوری بودم که دقیقاً همین بود. بعد ازم پرسید که
"If you wanted to say it in you own words?"
و من این جوری بودم که
"I really thought I was gonna off myself today."
و اونم این جوری بود که منظورت چیه که offو منم گفتم همین مسئله.
و اونم یه چند تا حرف قشنگ زد. یکی این بود که "تو اگه واقعاً میخواستی این کاررو بکنی الان اینجا نبودی و کمک نمیخواستی." که به نظرم خیلی درست بود.
یکیش هم یه speech واقعاً زیبا بود. حیف که یادم نیست درست و حسابی ولی داشت میگفت اگه این کار رو بکنی there's not that cup of tea you wanted, you can't read another book
وای خدایا چرا درست و حسابی یادم نیست 😭😭😭😭 گاد
و اینکه در مورد شرایط خودش هم توضیح داد و گفت این رو تا حالا به کسی (از این زندگی جدیدش حداقل) نگفته، ولی اون هم went through this و اینکه. نمیدونم. یادم نیست. ولی یه چیزی تو مایههای اینکه خودش هم میدونه چه حسی داشتم. و این هم گفتش که اگه مثلا جامون عوض میشد میگفت من دوست ندارم حرفهای it's gonna be alright و اینا رو در این وضعیت بشنوم.
و اینکه پرسید ازم که
"You said if you were to tell this to someone, that would be me, why?"
که خب جواب منم این بود که با مقداری مکث گفتم خب یه دلیلش اینه که واقعاً به هیچ کس دیگهای نمیتونم بگم،
i can't tell my parents obviously, and I can't tell my driends, like,, you know?
و اینکه یه دلیل دیگهش هم اینکه
You alread know a lot about me and I kinda trust you because of that; so yeah. That's the reason.
که فکر کنم جوابی نداد و با یه لخند کمعمقی بهم نگاه کرد.
آهان یه حرف دیگهای هم که زد این بود که خب ببین من به یه افترلایف اعتقاد ندارم و این جوریام که اگه تمومش کنم دیگه تمومه واقعاً ولی تو اعتقاد داری، و من این جوری بودم که نه اتفاقاً ببین یکی از دلایلی که جلوم رو میگیره اتفاقاً همینه که آقا نکنه من تناسخ پیدا کنم و بیفتم توی یه زندگی داغونتر با مشکلاتی که الان دارم ولی بدترشون که مثلاً درس بگیرم و اینا؟
و اینکه آهان از یه جایی به بعد (فکر کنم بعد از اینکه توضیح دادم که چرا آیوی) اومد بغلم کنه. من نشسته بودم روی نیمکت و اون ایستاده بود، من دستام دور کمرش حلقه بود و سرم رو روی شکمش گذاشتم و اون بالا سرم بود و دستاش از بالا روی کت ف و بالای کمرم.. و با دست راستش داشت سرم رو نوازش میکرد و وسطاش گریهش گرفت. و من یاد یه چتی که داشیم افتادم که حرف زدیم و دربارهی همین که من تا حالا گریهی آیوی رو ندیده بودم. و خدای من، داشت قلبم میریخت، واقعاً به قول آهنگ آرکتیک مانکیز:
But I crumble completely when you cry
این جوری بودم که عزیز دلم. عزیزم. عزیزم. نمیدونم چی بگم. ولی گریههات بدجوری داره دلم رو آتیش میزنه. حیف که خودم اشکم نمیاومد 🥲
خلاصه که من که سرم اصلاً توی کاپشنش بود رسماً و نمیدیدمش ولی صدای گریه و فین فینش میاومد. اول فکر میکردم به خاطر سرماست که فین فین داره میکنه ولی میدونستم دارم خودم رو گول میزنم. و خدای من، دستش که روی سرم بود. تا حالا بهش نگفتم، ولی she has the gentlest touch ever. به خصوص وقتی دستاش توی موهامه و وقتی دستش رو میگیرم. خیلی gentle عه و واقعاً it drives me so crazy 😭😭 واقعاً چطوری؟! خدای من. دیگه نمیشه گفت عاشقتم ولی هنوز مووآن هم نکردم آیوی. به قول خودت، i've lost that hope ولی خب طول میکشه واسه مووآن. خوشحالم که هستی به عنوا نیک دوست واقعاً. Totally platonic.
خلاصه که این جوری و بعضی وقتها فکر کنم سر خودش رو هم حس کردم یه بار که گذاشته شد روی سر خودم. بعد از چند دقیقه پرسید که
Did you see me cry?
و من گفتم no. و بعد دوباره پرسید که
Have you ever seen me cry?
و منم که باز یاد اون چت افتاده بودم این جوری بودم که no.
و اون این جوری بود که
Well you can see it now.
و من یه لحظه خودم رو یه ذره جدا کردم که بتونم ببینمش ولی نتونستم درست و حسابی ببینمش و خب اون هم من رو کشید توی بغلش و من بیشتر غرق شدم. خلاصه که بعدش که بالاخره رها کردیم i looked at her. توی چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش غم داشتن و زیباترین چشمهایی بودن که دیده بودم. یکم رد خیی اشک روی گونههاش خیلی محو معلوم بود. لبخند خیلیییی کوچیکی زده بود و از نگاهش غم میبارید. و منم با نگاه غمآلودم به اون دو تا چشم نگاه میکردم. خلاصه که این لحظه مثل چندین دقیقه طول کشید و اون خیلی سریع برگشت و پشتش رو بهم کرد و عینکش رو در آورد و داشت اشکهاش رو پاک میکرد. و بعد دوباره عینکش رو زد و برگشت سمتم و با همون نگاه یه چیزی گفت که من درست نفهمیدم و فکر کردم یه چیزی توی مایههای این گفته که من دارم گریه میکنم اون وقت تو نه؟! 😭😂
و بعد من این جوری شدم که وای 😭😂 ببین i cry over the stupidest sh!t ever like the stupidest movie, and like now I can't cry for god's sake
و من دستم رو روی صورتم گرفته بودم و یکم سرم رو به پایین خم بود در حالی که من همچنان نشسته بودم و اون ایستاده بود، اون هم وسط این توضیحات من دستش رو داشت میکشید توی موهای من و من یاد اون روز افتادم که دقیقاً همین کار رو توی همین موقعیت نشستن / ایستادهمون کرده بود و من کلی flustered شده بودم و اون گفت که فکر کنم نفهمیدی چی گفتم من که نگفتم چرا گریه نمیکنی، بعد من این جوری بودم که بهش نگاه کردم و گفتم آهان خب دوباره بگو چون فکر کنم نفهمیدم، و اون این جوری بود که گفتم b!tch you made me cry و با یکم خنده این رو گفت، و منم دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم آهانن... و اون با موهام داشت بازی میکرد و این جوری بود که you don't need to explain youself, even if I had asked you, you can just say "shove it up you a$s" و منم خندهم گرفتم و بیشتر با دستم صورتم رو پوشوندم (عادته موقع خندیدن به این جور چیزا) و اونم خندهش گرفت 😭😂 و من این جوری بودم که فکر کن بعد این همه حرفی که زدی من بگم shove it up your a$s خب خیلی ناسپاس میشم که و جفتمون داشتیم میخندیدیم.
آهان و اینکه یک سری هم یه ماشین با یه آهنگ خیلی سم تو مایههای مازندرانی داشت از خیابون کنار خوابگاه رد میشد وسط حرفهایی که آیوی داشت بهم میزد و منم خندهم گرفت و اونم خندهش گرفت و گفت بابا واقعاً میخوای بری؟! ببین آخه چقدر باحاله این دنیا (یه همچین چیزی) like can you get fhis from otherwhere
خلاصه که دیگه چیز دیگهای یادم نمیآد از حرفهاش. تهش هم این جوری بود که خب دیگه اگه اوکیای پاشیم بریم کپهی مرگمون رو روی bedهامون بذاریم 😂 و منم این جوری بودم که وره و بلند شدم ایستادم و خب مشخصه که بغلم کرد دوباره.. این بار یه بغل واقعاً طولانی بود. خیلی طولانی و دلچسب. خدایا چقدر دلم این بغل رو میخواست. در حدی طولانی شد که دیگه من دستام خسته شده بورن. آها بعد اینکه من کلاه هودیم از سرم افتاده بود که اوایل بغلمون اومد بذاره روی سرم و من دوباره برش داشتم و اون هم این جوری بود که نخیر سردت میشه. و من این جوری بودم که خب الان نمیتونم این بغل رو embrace کنم به صورت full و اون هم خندهش گرفت از ترکیب کلماتم و منم همین طور 😭😂 و تکرارش کرد و باز هم خندید و بعدش توی سکوت به بغل کردن ادامه داد..
آهان بعد ازم وسطاش پرسید how do you feel. منم یه کم فکر کردم و این جوری بودم که هممممم... i feel better, i feel calm, و یه چیز دیگه هم که یادم نیست.
همون پترن همیشگی بغلمون رو داشتیم.. هر از چند گاهی یکم تکون میخورد یه چیزی مثل slow dance و یکم جابهجامون میکرد... بعد از چند دقیقه من بهش گفتم how you ever noticed the way we hug? Like the pattern? و اونم این جوری بود که اوهوم. آره. وای چقدر خوشحال شدم که اونم متوجه شده بود. و بعد گفت we can also do it this way و بعد دست راستش رو گذاشت روی سرم و خمش کرد تا سرم روی شونهش مقدار بیشتری قرار گرفت و شروع کرد به نوازش کرد سرم. وقتی شروع کرد همون حس butterflies یه لحظه کل وجودم رو گرفت، همون دلهرهای که یه لحظه میریخت توی کل بدنم و همون shill که عاشقشم واقعاً. واقعاً نمیدونم چجوری توصیف کنم این gentle touchش رو. روی بالای کلهم انگار فقط هوا رو جابهجا میکرد و وقتی به پشت سر و گردنم میرسید یه مقدار خیلی کمی توی موهام انگشتهاش فرو میرفت. و اینکه یه ذره پایینتر از موهام میره (موهام پسرونهن) و یکمی هم به از مرز خط موهام روی گردنم هم رد میشه که خیلی خوبه 😭🥲😂
به بغل کردنمون ادامه دادیم. دیگه آخرش منم هم دستام خسته شده بود و میدونستم آیوی هم سردشه. در نتیجه گفتم ببین i would, like, keep on hugging forever ولی اگه comfortable نیستی چون میدونم سردته یا your hands are sour و حتی دستای منم sour هستن و اینا، you can let go at any moment you want. و اونم این جوری بود که if you permit me to do so و منم یه چند لحظه چیزی نگفتم و موندم و این جوری بودم که منظورم رو از permit نمیفهمم و اونم این جوری بود که از permission میآد و معنی allow میده و اینا و منم این جوری بودم که داداش میدونم ولی یه مقدار زیادی رسمی و اداریه و اونم این جوری بود که از قصد اتفاقاً این جوری گفتم منم گفتم آهان... و بعد از چند لحظه هم گفتم permission ما هم دست شماست 😔🫶 و اونم گفت اوووو 😔✨️ آره خلاصه 😂
یه کم دیگه هم فکر کنم بغله رو ادامه دادیم تا اینکه بالاخره جدا شدیم و لحظهی آخر جدا شدنمون وقتی از هم دور شدیم من یه چند لحظه دستام رو دور کمرش نگه داشتم و توی چشماش نگاه کردم. مثل فیلمها نگاهم بین دو تا چشمهاش جابهجا میشد.
خلاصه که همین. دیگه واقعاً رفتیم بخوابیم و نمیدونم واقعاً چی شد که وسط راه به فکتهایی عجیبی از جیش کردن رسیدیم 😂😂😂
و اینکه تهش هم گفتم ممنون و اینا. خدایا. چقدر خوب بود که این همه تونستیم وقت بگذرونیم. واقعاً محشر.
امشب هم یه اتفاقهایی افتاد که دیگه فردا مینویسمش. دارم از خستگی میمیرم.
خداحافظ همگی. خوشحالم دیگه. :>