271~

جنگ هم بالاخره آتش‌بس شد انگار.

با شیرو کلی حرف زدیم این چند مدته. وای وقتی بالاخره توی تلگرام آنلاین شدم، اومدم توی گروه دسته‌جمعی‌مون گفتم، و اومد پیوی‌م سلام علیک D: دوستش دارم

یه چنل جدید هم زدم که توش مطالب کوئیر می‌نویسم. لینکش رو توی دیلی‌م گذاشتم. آیوی هم نیومد. بهترررررررر

ولی شیرو اومد D:

با شیرو آروم داریم پیش می‌ریم.... خوبه. وای دوستش دارم ولییی D:

و فکر می‌کنم از آیوی هم مووآن کردم. دیگر تمامممم.

حال روانی مزخرفی دارم ولی اوکی.

268~

وای دو روز دیگه سه تا امتحان دارم و قراره پدر صاحابم در بیاد 😭😭😭

وای.

دیشب خواب آیوی رو دیدم. دوستم داشت. من رو درک می‌کرد و دوست می‌داشت. توی خوابم هم همون موقع بهش گفتم چقدر بی‌انصافی. انگار می‌دونستم واقعی نیست. این جوری بودم که وقتی دوستم نداری اذیتم نکن... انگار کل اتفاقات واقعیت رو توی خواب یادم بود.

و بعدش که بیدار شدم اصلاً این جوری بودم که اون آیوی بود که توی خوابم دیدم؟ حداقل آیوی واقعی نبود. آیوی‌ای بود که من دلم می‌خواست باشه...

الان وقت فکر کردن بهش رو ندارم. باید رو امتحانام تمرکز کنم. و به علاوه، این جوری‌ام که شیرو بهتره. اتفاقاً جور ابراز احساساتش شاید شبیه خوابم بود. نمی‌خوام دیگه به آیوی، چیزی که فقط پتانسیل بود، فکر کنم. می‌خوام تمرکزم روی خودم باشه، و شیرو.

267~ چهارشنبه و اکنون.

چهارشنبه با دو تا از دخترا و دو تا از پسرا رفتیم کریم‌خان

خوش گذشت

اون فروشگاه استیکر رو رفتیم

و من کم کم داره از اون دختره خوشم میاد

یه دختره‌ست که می‌دونم بای هم هست

اینجا "شیرو" صداش می‌کنم.

حس می‌کنم اونم کم کم داره از من خوشش میاد؟ امیدوارم.

و اینکه آیوی.... نمی‌دونم. کم کم دارم مووآن می‌کنم ویگه.

الان اتاق آیوی‌اینام. آیوی داشت توی دفترش یه چیزایی می‌نوشت. منم یهویی به ذهنم رسید بنویسم. می‌خواستم بنویسم.

و اینکه پنجشنبه هم طبق معمول با مامان بابا دعوام شد. دیگه به پارت ثابتی از دیدنشون تبدیل شده. اه.

:(

درس‌ها.... کاری براشون نکردم. باید کاری کنم. نمی‌شه این طوری.

خسته‌م.

:(((

264~ امروز

آقا

ما امروز بالاخره رفتیم با هم نشستیم و کادوی آیوی رو بهش دادم و خیلی ذوق کرد و خیلی دوستش داشت که خوشحالم می‌کنه :>

تازه همون اولش که دیده بودش این جوری بود که روی گونه‌م رو بوسید. وای. وای وای واییییی

همون جوری که یه بار هم‌اتاقی‌ش رو بوسیده بود و من کلی در موردش فکر کرده بودم 😭😭😭

این جوری بود که دستش رو آورد نزدیک چونه‌م و این جوری بود که "بیا جلو" و منم که اومدم جلو اونم اومد و یه بوسه روی گونه‌ی چپ گذاشت در حالی که چونه‌م رو نگه داشته بود

خیلی لطیف و gentle بود 😭😭😭 وای.

بقیه‌ش رو ادامه‌ی مطلب می‌نویسم 😭😭😭

# ادامه نوشته

263~ girls?!

پست قبلی رو همین الان گذاشتم با اینکه دیروز نصفش رو داشتم می‌نوشتم

و خلاصه که آیوی داره نادیده‌م می‌گیره ولی کاملاً مشخصه از قصده

دیگه حسی ندارم واقعاً. از وقتی اون شب دیدم که بدون romantic interest، نسبت بهم سکشوال attraction حس می‌کنه، این جوری بودم که وای نه. وای نه نمی‌خوام.

و کلی هم از attractionای که بهش حس می‌کنم کم شده

و دیشب وای یه دختره خیلی باهام touchy رفتار کرد (توی خوابگاه باهاش سلام علیک دارم و دوست هم‌اتاقی‌مه بیشتر) و وات د فاک؟! شماره‌م رو گرفت و شماره‌ش رو هم داد؟ I have no idea if she's gae but we kinda vibin. Let's see.

از طرفی هم دلم می‌خواد اون دختره رو ببینم، یه دختره که حسابی خوشگله و چشاش قشنگه و توی خوابگاه با هم حرف زدیم، امیدوارم دوباره ببینمش و gae باشه و بتونیم با هم دیت کنیم.

اَی قدرتِ haircut حیحیحییییی D:< (با لحن قدرت تریاک خوانده شود)

.

+ راستی امتحان استاتیک رو با اینکه آسون بود واقعاً ریدم و واقعاً تقصیر خودمه. سوالات کاملاً از کتاب بود، اگه عین آدم خونده بودم واقعاً امتحان آسونی بود و پتانسیل full mark شدنش رو داشتم.

262~ موهام و دیشب

خب

از وقتی موهام رو کوتاه کردم واقعاً احساس قدرتتتت می‌کنمممم

من یک عدد masc سگی هستمممممم D:<

از طرفی هم دیروز که آیوی من رو دید انگار واقعاً خوشش اومده بود و به نظرش جذاب بودم

وای از توی چشماش داشتم حسش رو می‌خوندم

و بعد داشت باهام لاس می‌زد (البته کلاً لاس زدن platonic رو که با همه می‌زنه ولی مثلاً خیر سرش قرار بود با من لاس نزنه)

بعدش هم ‌که پروفم رو عوض کردم و بعدش هم دیگه بریم ادامه‌ی مطلب 😔✨️

# ادامه نوشته

260~ دیشب

دیشب حالم زیاد خوش نبود

با آیوی رفتیم قدم زدیم

و خلاصه که دیدگاه متفاوت خودش رو درم ورد زندگی ارایه کرد و اینا

یه حرفی هم که زد درباره‌ی یه موضوعی توی ناهار بود و بحث اینکه به صورت platonic با ملت لاس می‌زنه

بحث این شد که بعضی وقت‌ها ما یهویی حس می‌کنیم که مثلاً واو من یه موجود زنده‌م! و اینا

بعد گفتش که امروز هم سر سلف یه مومنت این مدلی داشته که وای نکنه من لاشی‌ام واقعاً؟! 😂😔 و در مورد هم حرف زد و اینا

و آهان یه حرف گوگولی هم که در موردم زد این بود که گفت تو واقعاً آدم پری هستی و در مورد موضوعات مختلف اطلاعات داری و یه سری اینترست مشخصی داری و این واقعاً جذابه و آدم رو به وجد میاره

و من حالا حالم زیاد خوش خوش نبود و چهره‌م چیزی رو اونقدر نشون داد ولی واقعاً ذوق کرده بودم ولی انگار ذوقم دیگه واسه‌ش دیر بود :(
خلاصه که این جوری. ادامه‌ش رو رمزدار نوشتم، پسورد هم بپرسین

# ادامه نوشته

259~ دیروز

وای دیروز. وای وای وای وای.

چه روز جالبی بود 🌚🌚🌚 وای از دست تو آیوی. لعنتی.

+ به رفیقام رمزش رو می‌دم.

# ادامه نوشته

256~

از وقتی برگشتم خونه متوجه شدم دارم مثل آدم خواب می‌بینم. وقتایی که دانشگاهم به ظرز عجیبی خواب نمی‌بینم. یا اونقدر قاراشمیشه که بلافاصله بعد از بیدار شدن همه‌ش یادم می‌ره.

دو شبه خواب آیوی رو دیدم.

فایده‌ای هم داره که تعریفشون کنم؟


با مامان بازم دعوام شد. شب تولد آیوی بود. داغون بودم. ولی به آیوی هیچی نگفتم. نباید هم گفت. بچه تولدش بود. نمی‌خواستم ناراحت بشه.


ویرانم ولی می‌رانم. :">

درگیر سالیدورکسم. خوشم میاد. اگه یه ذره اندازه‌ها رو بهتر روی عکس‌های تمرینا می‌زدن راحت‌تر هم بود. نرم‌افزار خوبیه. حس مهندسای واقعی بهم دست می‌ده.


کادوی آیوی ناتمومه هنوز، ولی فرصت دارم کاملش کنم. بعد از میانترم‌ها احتمالاً بریم بیرون و بهش کادوش رو بدم. می‌خواستم وسط عید ببینمش، ولی تهران نیست. امروز برمی‌گردن شهرشون. امروز بازم روش کار می‌کنم.

254~ تولد

دیروز به مناسبت تولدم با آیوی و moon رفتیم بیرون

خیابون انقلاب رفتیم

و کلی گشتیم و خیلی خوش گذشت

من یه انگشتر، یه گردنبند و یه جفت گوشواره خریدم D: آیوی هم انگشتر و دو جفت گوشواره و کتاب خرید و moon هم دو تا انگشتر

و رفتیم شیرینی فرانسه و اونا ماکارون رو امتحان کردن ولی من هوسش رو نداشتم و به جاش تارت هل و پسته گرفتم که محشر بود :>

خلاصه که وقتی برگشتیم خوابگاه روی یکی از ماکارون‌های باقی مونده یه شمع گذاشتیم و تولد مبارک خوندن و فوت کردم به همراه آرزو 😔😂

و آیوی هم بهم کادوش رو داد، برام نوار کاست فرامرز اصلانی گرفته بود 😭😭😭😭 به همراه یه فوتوکارت از آهنگ 505 آرکتیک مانکیز. وای خدای من. کلی بغلش کردم و خیلی ذوق بودممممم. توی بغلش که بودم اول روی جای اتصال گردن به شونه‌م یه بوسه گذاشت. بعدش که با ذوق سرم پایین بود و روبروش داشتم به کاسته نگاه می‌کردم یه بوسه هم روی پیشونی‌م، همون جای قبلی گذاشت. خدایا 😭

از اونور هم آهنگ فرامرز اصلانی گذاشته بودن که محشر بود. بعدش هم کلی وقت گذروندیم. یه تیکه هم نصفه شبی روی دو تا صندلی کنار هم نشسته بودیم، حرف می‌زدیم، اونم گوشی‌م رو نمی‌دونم چی شد که گرفت و رفت توی آهنگ‌هام و کلی بالا و پایین کرد. از اون ور هم کلی من سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و کلی هم اون سرش رو روی شونه‌م گذاشت (خسته و انگار مست بودیم 😂😭)

و بعدش هم که ف.خ. مداد چشمش رو خواست و آیوی هم قرص داد بهش، بعدش هم خودش برای خودش زیر چشماش خط کشید، مثل الهه‌های مصر باستان شده بود و حتی زیباتر،

I couldn't stop looking at those eyes.

و خیلی پیش اومد که توی چشم‌های هم زل می‌زدیم. وای خدایا چرا اینقدر فاگینک گورجس بود. بعد می‌گن چرا نمی‌تونی مووآن کنی. هی می‌دیدمش و دلم قنج می‌رفت و هی توی ذهنم می‌اومد که هیچ وقت نمی‌تونی باهاش باشی. 🥲 نشد که بشه.

این وسطا هم کلی از کوئیر بودن من حرف و جوک اینا زدیم (moon استریته ولی هموفوب نیست اصلاً) و این وسط هم آیوی بهم گفت که بایه. و منم تعجب کردم. جالبه. ولی پرفرنسش مردان (سر اینم که گفتم یه خنده‌ی تلخی کرد که ای بابا 😔😂)

این وسط هم کلی به شوخی لاس زدیم (البته من یه کوچولو ششاید جدی‌تر بودم :)))) ) ولی خب.

یه سری هم که تنها بودیم برای لحظاتی و سرم روی شونه‌ش بود و آخر شب بود، گفتم بهش که

You look so fucking gorgeous.

و اونم یه thank youی خیلی این جوری گفت که انگار ای بابا تو هنوز منو دوست داری که 😭😂 حس کردم. و اونم بهم گفت you're lovely. منم گفتم thank you. بعدش خواستم درباره‌ی چشم‌هاش فکر کنم حرف بزنم که moon برگشت و نتونستم.

خلاصه که آخر شب هم تنها شدیم و یه بغل عمیق و طولانی داشتیم، و بهش گفتم. وقتی توی بغلش بودم گفتم که

I imagine myself saying a lot of things but i just don't say them.

و از اونور هم بهش تهش گفتم دوستت دارم. اونم بهم همین رو گفت و منم در ادامه گفتم "با یه درصد بالایی پلاتونیکی" و خندیدیم. اونم بعدش دوباره گفت i love you too. وای خدایا دلم می‌خواست گریه کنم. خودش هم متوجه شده بود انگار. متوجه شده بود که چقدر سختمه که مووآن کنم. چقدر احساساتم عجیبن.

و بعدش هم شب بخیر و اینا و رفتم. جالب بود.

253~ خیلی وقته

خیلی وقت بود چیزی اینجا ننوشته بودم

خیلی وقت بود که با آیوی هم وقت نگذرونده بودیم

امروز من رو بستنی مهمون کرد (به خاطر شرطی که باخته بود D:<)

و اینکه منم دستبندی که براش بافته بودم رو بهش دادم

خیلی خوشش اومد، البته باید براش اتصالش رو ردیف کنم

و اینکه خیلی خوشحالم که باهم دوستیم. We weren't meant to be lovers i guess. ولی خب. هنزو یکم به صورت رومنتیک دوستش دارم. هنوز هم وقتی بغلم کرد و دستش رفت توی موهام دلم یه ذره ریخت.

وای وقتی دم اتاقشون بودیم این جوری بود که کلی به دستبندی که براش درست کرده بودم زل زدم و دستش رو توی دستام گرفته بودم و ذوقش رو داشتم، بعد اون یهویی یه بوشه روی موهای سمت راستم / صورتم گذاشت و من این جوری شدم که انگار حس کردم خودم هم که چشم‌هام برق زدن... وای. و بعدش هم که بغلم کرد و دستش هم برد توی موهام and i'm done. خدایا. منطقیه که رومانتیکلی دوستش نداشته باشم. دارم تلاشم رو می‌کنم. اَی خِدا چرا این استریتههه 🥲😭😂

تازه عکس دوستش و دوست‌دختر دوستش رو نشونم داد. وای ولی خوبه که می‌تونم با اینکه we have history ولی می‌تونم روش حساب کنم سر اینکه باهاش حرف بزنم درباره‌ی my identity و کراش‌ها و هر چی. And she's supportive!

و یه چیزهای دیگه هم همین طور. حوصله ندارم بنویسم.

فعلاً. باید بیشتر بنویسم.

251~ دیشبببب

آقا دیروز خیلی حالم بهتر شده بور به خصوص که با آیوی حرف زده بودم شب قبلش

و خلاصه که با م.ج. و هم‌اتاقی‌ش "ر" رفتیم انقلاب

خیلی خوب بود

و کتابی که می‌خواستم رو گرفتم

از طرفی هم بعدش که برگشتم رفتم اتاق آیوی moon اینا (واسه درس نقشه‌کشی مشکل داشتم و خواستم از moon سوال بپرسم چون گذرونده این درسو) و منم همون جا خلاصه نشستم که تمرینه رو کامل کنم

این وسط هم آیوی خیلی سگ بود به قول خودش 😂😭 و از طرفی هم دلش خیلی کیک می‌خواست

من یادم بود هم‌اتاقی‌م کیک آورده بود در نتیجه بهش گفتم می‌خوای برم برات بیارم؟ من سهمم رو نخوردم و اینا

و اونم گفت نه بابا فکر نکنم و اینا

و بعد به مامانش زنگ زد و بعدش هم باباش

و منم گفتم ولش کن بذار برم براش بیارم؛ رفتم سریع از اتاقم سهمم رو برداشتم و گذاشتم توی بشقاب و براش آوردم

و یادمه رو بروی کمدش نشسته بود و پشت به اتاق، حسابی پوکیده بود

بعد من زدم روی شونه‌ش که برگرده و کیک رو ببینه که براش آوردم

کیک خیس شکلاتی هم بود

بعد اصلاً آیوی کیک رو که دید انگار چشماش برق زد و این جوری بود که وااااای عالیه و اینا و منم کلی ذوق که آیوی خوشحال شد :>>>>

خلاصه اینقدر ذوق کرده بود که گوشی‌ش دکمه‌ش خورد و تماسش قطع شد (داشت با ذوق می‌گفت الارا برام کیک آورددد 😂😭) و بعدش هم بغلم کرد

خلاصه که دوباره زنگ زد که تماسش با باباش رو ادامه بده و در همین حین هم کیک رو خورد و من و یکی از هم‌اتاقی‌هاش هم یکم خوردیم

و بعد که تماسش تموم شد این جوری بود که مطمئنی نمی‌خوری؟ منم گفتم نه بخور من بازم سهم دارم (واقعاً هم داشتم) و خلاصه که کیکه رو خورد

و خیلی خوشحال بود (یه جمله‌ی زیبایی گفت که ولش 😭😂)

و خلاصه که همین

بعدش که من همچنان نشسته بودم به ذهنم رسید که برم جعبه‌ی نخ‌هام رو بیارم که رنگ انتخاب کنه واسه اینکه دلم می‌خواست براش دستبند ببافم (چند شب پیش بهش گفته بودم)

ازش پرسیدم می‌خوای برات جعبه‌ی نخ‌هام رو بیارم اگه حوصله‌ش رو داری که رنگ انتخاب کنی؟ اونم پرسید که چقدر طول می‌کشه و منم گفتم ماکسیمم ۱۰ ثانیه؟! و اونم یه نگاه به ساعتش کرد و گفت ۳، ۲، ۱! 😂

خلاصه که رفتم نخ‌ها رو آوردم و خلاصه که از یه رنگ آبی نفتی و یه رنگ زرد خوشش اومد که قرار شد با نسبت ۶۷ / ۳۳ (بله همین قدر دقیق 😔😂) براش ببافم که سرمه‌ای‌ش بیشتر باشه

و اینکه آهان یه چیز دیگه هم گفت.

من چند وقتی بود که می‌خواستم با طرح یه سری گوشواره‌ای که داره براش یه دستبند هم ببافم، چند شب پیش یهویی وسط اتاق تمیز کردنش دستبند ست همون گوشواره‌ها رو پیدا کرد بین وسایلش و منم برگام ریخته بود، براش تعریف کردم جریان رو و اون موقع بهش گفتم من دلم می‌خواد یه دستبند برات ببافم ولی در کل و چه رنگی دوست داری؟ و اونم این جوری بود که خب من نمی‌دونم تو چه رنگ‌هایی داری + it's gonna take time

خلاصه که دیشب که رنگ‌ها رو آورده اون قضیه رو منشن کرد و گفتش که ببین من واقعاً نمی‌دونستم دستبندش رو دارم، یعنی ببین چقدر شانست گند بوده و اگه اون شب اون دستبنده معلوم نمی‌شد و تو بافته بودی من اصلاً هیچ وقت نمی‌فهمیدم که دستبندش رو داشتم، خلاصه که همین.

آها بعد یه سوالی هم که آخر سر پرسید (چون با هوس کیک کردنش شوخی کرد که مثل زن‌های باردار و اینا) و این بود که فکر می‌کنی من چقدر پتانسیل مادر شدن دارم؟ از ۰ تا ۱۰۰؟ likeمادری کردن و اینا

و ببین من جوابم ۷۸ بود چون حس می‌کن ماگه مسئولیت یه چبه گردنش باشه واقعاً گردن می‌گیره

که تعجب کرد و اینا (دلیل نیاوردم) و گفت نه من خیلی کمتر می‌بینم خودم رو

و بعد من این جوری بودم که نه ببین دو حالته، یا ۲۷، یا ۷۸. بعد اون پرسید چجوری یعنی چی؟

من توضیح ندادم ولی اون ۲۷ برای این بود که تصمیم به مادر شون بگیره واقعاً.

خلاصه که گفتم بهش که به نظرم دو حالته، یا ۲۷ هستی یا ۷۸

و خلاصه که گفت ۲۷ نزدیک‌تره واقعاً.

بعد من پرسیدم خب من چی به نظرت؟ و اونم گفت ۶۴‌

منم گفتم من خودم هم جواب رو نمی‌دونم واقعاً 😂

و بعدش گفتش که خودش ۳۲

بعد یهویی من اشاره کردم که عه نصفش شد و اونم گفتش که قشد نداشت یه عدد نصف بگه و اینا.

خلاصه که همین. بعدش که خواستم برم اومد بغلم کنه و من گفتم خیلی ممنونم بابت دیشب و اونم با ذوق گفت خیلی ممنون واسه امشب!!

و خلاصه خواستیم هم رو بغل کنیم که من دستم خورد و جای قاشق چنگالش افتاد 😭😂 وای خدایا خیلی ضایع بودددد

خلاصه که برش داشتم و گفتم sorry و اینا اونم گفت it's ok و اینا

و بعدش یه ذره چیز میزها رو جابه‌جا کردیم و بعدش هم‌دیگه رو بغل کردیم

بغل کوتاه‌تری بود نسبت به پریشب ولی خب.

امروز هم خلاصه با چند تا از دخترا رفتیم بیرون که بعداً میام تعریف می‌کنم. خدایا خیلی حالم بهتره. خوشحالم :>

250~ دیشب.

TW: S*icide

دیشب واقعاً شب افتضاحی بود. بیرون بودیم با بچه‌ها، ولی اونا انگار من رو نمی‌دیدن. دلم می‌خواست تمومش کنم.

چندین بار دلم می‌خواست کمک بگیرم ولی ایگنور شدم. تا اینکه بالاخره به "ف.ص." گفتم و اون هم خواست بره به moonو آیوی بگه ولی من فرار کردم اتاقمون 😭😂 بعد یهویی اینا در زدن و من توی دستشویی قایم شدم 😭😂 شیر آب رو هم باز کردم و یه آبی هم به صورتم زدم.

خلاصه که کلی آهنگ خوندن و من رو بغل کردن. خوب بود

ولی این بخش اصلی‌ش نیست.

خلاصه که شب اتاقشون بودم و آخر شب که دیگه فقط "ی" و آیوی مونده بودن، من آیوی رو بغل کردم که دیگه می‌خواستم برگردم. بغلمون طولانی شد، و منم وسطش گفتم که "دلم می‌خواد یه چیزی رو بهت بگم."

بعد گفت "maybe later?"

و منم حدس زدم فکر کرده که می‌خوام یه چیزی در مورد ما دوتا بهش بگم، در نتیجه گفتم "نه، it's not about you it's about me"

بعدش گفت "باشه"، ولی من نتونستم بگم. فقط تونستم بگم "I"، همین. و بعدش یه لحظه من رو نیمه جدا کرد از بغلمون و بهم نگاه کردو با چشم ابرو و لبخونی اشاره کرد که "جلوی "ی" می‌خوای بگی؟ می‌خوای بریم بیرون؟"

و منم این جوری بودم که اممممم نمی‌دونم. خلاصه که رفتیم بیرون و اون کاپشن نیاورده بود ولی من یه لحظه برگشتم اتاقمون و کاپشن برداشتم.

خلاصه که بیرون هم سگ سرما بود و ما روی نیمکت توی حیاط خوابگاه نشستیم (البته فقط من نشستم چون نیمکته سرد بود و آیوی نمی‌خواست بشینه)

و خلاصه که آیوی کلی اصرار کرد که بگم ولی من نمی‌دونستم. نمی‌دونستم که می‌خوام بگم یا نه، چون حس می‌کردم نکنه دیدش نسبت به من عوض بشه، نکنه بعداً پشیمون بشم که بهش گفتم؟

و این‌ها رو هم بهش گفتم (قبل اینکه بگم کلی سوال پرسید در مورد حرفم) و بعد این جوری بود که "اگه ممکنه پشیمون بشی پس نگو." خلاصه که این جوری و نمی‌دونم واقعاً چجوری بحث خیلی یهویی به این رسید که پرسید

"Are u having s*icidal thoughts?"

و من این جوری بودم که یه ذره خنده کردم و گفتم "maybeeeeee?!?!" که یه ذره sacastic گفته باشم و خودش بدونه

و اون اونجوری که don't bullsh!t me و گفت که نه خب ما این همه شوخی می‌کنیم در مورد امین مسئله که وای خدایا از حجم کارای دانشگاه می‌خوام برم بمیرم و اینا، و پرسید الارا واقعاً؟!

و منم گفتم اوهوم.

و نمی‌دونم واقعاً بعدش چی شد (فکر کنم اینا رو باید همون شب می‌نوشتم ولی همون موقع هم خیلی جیزها رو یادم رفته بود)

و یه جایی این موقع‌ها پرسید که حالا حرفی که می‌خواستی بزنی چی بود و من این جوری بودم که دقیقاً همین بود. بعد ازم پرسید که

"If you wanted to say it in you own words?"

و من این جوری بودم که

"I really thought I was gonna off myself today."

و اونم این جوری بود که منظورت چیه که offو منم گفتم همین مسئله.

و اونم یه چند تا حرف قشنگ زد. یکی این بود که "تو اگه واقعاً می‌خواستی این کار‌رو بکنی الان اینجا نبودی و کمک نمی‌خواستی." که به نظرم خیلی درست بود.

یکی‌ش هم یه speech واقعاً زیبا بود. حیف که یادم نیست درست و حسابی ولی داشت می‌گفت اگه این کار رو بکنی there's not that cup of tea you wanted, you can't read another book

وای خدایا چرا درست و حسابی یادم نیست 😭😭😭😭 گاد

و اینکه در مورد شرایط خودش هم توضیح داد و گفت این رو تا حالا به کسی (از این زندگی جدیدش حداقل) نگفته، ولی اون هم went through this و اینکه. نمی‌دونم. یادم نیست. ولی یه چیزی تو مایه‌های اینکه خودش هم می‌دونه چه حسی داشتم. و این هم گفتش که اگه مثلا جامون عوض می‌شد می‌گفت من دوست ندارم حرف‌های it's gonna be alright و اینا رو در این وضعیت بشنوم.

و اینکه پرسید ازم که

"You said if you were to tell this to someone, that would be me, why?"

که خب جواب منم این بود که با مقداری مکث گفتم خب یه دلیلش اینه که واقعاً به هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونم بگم،

i can't tell my parents obviously, and I can't tell my driends, like,, you know?

و اینکه یه دلیل دیگه‌ش هم اینکه

You alread know a lot about me and I kinda trust you because of that; so yeah. That's the reason.

که فکر کنم جوابی نداد و با یه لخند کم‌عمقی بهم نگاه کرد.

آهان یه حرف دیگه‌ای هم که زد این بود که خب ببین من به یه افترلایف اعتقاد ندارم و این جوری‌ام که اگه تمومش کنم دیگه تمومه واقعاً ولی تو اعتقاد داری، و من این جوری بودم که نه اتفاقاً ببین یکی از دلایلی که جلوم رو می‌گیره اتفاقاً همینه که آقا نکنه من تناسخ پیدا کنم و بیفتم توی یه زندگی داغون‌تر با مشکلاتی که الان دارم ولی بدترشون که مثلاً درس بگیرم و اینا؟

و اینکه آهان از یه جایی به بعد (فکر کنم بعد از اینکه توضیح دادم که چرا آیوی) اومد بغلم کنه. من نشسته بودم روی نیمکت و اون ایستاده بود، من دستام دور کمرش حلقه بود و سرم رو روی شکمش گذاشتم و اون بالا سرم بود و دستاش از بالا روی کت ف و بالای کمرم.. و با دست راستش داشت سرم رو نوازش می‌کرد و وسطاش گریه‌ش گرفت. و من یاد یه چتی که داشیم افتادم که حرف زدیم و درباره‌ی همین که من تا حالا گریه‌ی آیوی رو ندیده بودم. و خدای من، داشت قلبم می‌ریخت، واقعاً به قول آهنگ آرکتیک مانکیز:

But I crumble completely when you cry

این جوری بودم که عزیز دلم. عزیزم. عزیزم. نمی‌دونم چی بگم. ولی گریه‌هات بدجوری داره دلم رو آتیش می‌زنه. حیف که خودم اشکم نمی‌اومد 🥲

خلاصه که من که سرم اصلاً توی کاپشنش بود رسماً و نمی‌دیدمش ولی صدای گریه و فین فینش می‌اومد. اول فکر می‌کردم به خاطر سرماست که فین فین داره می‌کنه ولی می‌دونستم دارم خودم رو گول می‌زنم. و خدای من، دستش که روی سرم بود. تا حالا بهش نگفتم، ولی she has the gentlest touch ever. به خصوص وقتی دستاش توی موهامه و وقتی دستش رو می‌گیرم. خیلی gentle عه و واقعاً it drives me so crazy 😭😭 واقعاً چطوری؟! خدای من. دیگه نمی‌شه گفت عاشقتم ولی هنوز مووآن هم نکردم آیوی. به قول خودت، i've lost that hope ولی خب طول می‌کشه واسه مووآن. خوشحالم که هستی به عنوا نیک دوست واقعاً. Totally platonic.

خلاصه که این جوری و بعضی وقت‌ها فکر کنم سر خودش رو هم حس کردم یه بار که گذاشته شد روی سر خودم. بعد از چند دقیقه پرسید که

Did you see me cry?

و من گفتم no. و بعد دوباره پرسید که

Have you ever seen me cry?

و منم که باز یاد اون چت افتاده بودم این جوری بودم که no.

و اون این جوری بود که

Well you can see it now.

و من یه لحظه خودم رو یه ذره جدا کردم که بتونم ببینمش ولی نتونستم درست و حسابی ببینمش و خب اون هم من رو کشید توی بغلش و من بیشتر غرق شدم. خلاصه که بعدش که بالاخره رها کردیم i looked at her. توی چشم‌هاش نگاه کردم. چشم‌هاش غم داشتن و زیباترین چشم‌هایی بودن که دیده بودم. یکم رد خیی اشک روی گونه‌هاش خیلی محو معلوم بود. لبخند خیلیییی کوچیکی زده بود و از نگاهش غم می‌بارید. و منم با نگاه غم‌آلودم به اون دو تا چشم نگاه می‌کردم. خلاصه که این لحظه مثل چندین دقیقه طول کشید و اون خیلی سریع برگشت و پشتش رو بهم کرد و عینکش رو در آورد و داشت اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. و بعد دوباره عینکش رو زد و برگشت سمتم و با همون نگاه یه چیزی گفت که من درست نفهمیدم و فکر کردم یه چیزی توی مایه‌های این گفته که من دارم گریه می‌کنم اون وقت تو نه؟! 😭😂

و بعد من این جوری شدم که وای 😭😂 ببین i cry over the stupidest sh!t ever like the stupidest movie, and like now I can't cry for god's sake

و من دستم رو روی صورتم گرفته بودم و یکم سرم رو به پایین خم بود در حالی که من همچنان نشسته بودم و اون ایستاده بود، اون هم وسط این توضیحات من دستش رو داشت می‌کشید توی موهای من و من یاد اون روز افتادم که دقیقاً همین کار رو توی همین موقعیت نشستن / ایستاده‌مون کرده بود و من کلی flustered شده بودم و اون گفت که فکر کنم نفهمیدی چی گفتم من که نگفتم چرا گریه نمی‌کنی، بعد من این جوری بودم که بهش نگاه کردم و گفتم آهان خب دوباره بگو چون فکر کنم نفهمیدم، و اون این جوری بود که گفتم b!tch you made me cry و با یکم خنده این رو گفت، و منم دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم آهانن... و اون با موهام داشت بازی می‌کرد و این جوری بود که you don't need to explain youself, even if I had asked you, you can just say "shove it up you a$s" و منم خنده‌م گرفتم و بیشتر با دستم صورتم رو پوشوندم (عادته موقع خندیدن به این جور چیزا) و اونم خنده‌ش گرفت 😭😂 و من این جوری بودم که فکر کن بعد این همه حرفی که زدی من بگم shove it up your a$s خب خیلی ناسپاس می‌شم که و جفتمون داشتیم می‌خندیدیم.

آهان و اینکه یک سری هم یه ماشین با یه آهنگ خیلی سم تو مایه‌های مازندرانی داشت از خیابون کنار خوابگاه رد می‌شد وسط حرف‌هایی که آیوی داشت بهم می‌زد و منم خنده‌م گرفت و اونم خنده‌ش گرفت و گفت بابا واقعاً می‌خوای بری؟! ببین آخه چقدر باحاله این دنیا (یه همچین چیزی) like can you get fhis from otherwhere

خلاصه که دیگه چیز دیگه‌ای یادم نمی‌آد از حرف‌‌هاش. تهش هم این جوری بود که خب دیگه اگه اوکی‌ای پاشیم بریم کپه‌ی مرگمون رو روی bedهامون بذاریم 😂 و منم این جوری بودم که وره و بلند شدم ایستادم و خب مشخصه که بغلم کرد دوباره.. این بار یه بغل واقعاً طولانی بود. خیلی طولانی و دلچسب. خدایا چقدر دلم این بغل رو می‌خواست. در حدی طولانی شد که دیگه من دستام خسته شده بورن. آها بعد اینکه من کلاه هودی‌م از سرم افتاده بود که اوایل بغلمون اومد بذاره روی سرم و من دوباره برش داشتم و اون هم این جوری بود که نخیر سردت می‌شه. و من این جوری بودم که خب الان نمی‌تونم این بغل رو embrace کنم به صورت full و اون هم خنده‌ش گرفت از ترکیب کلماتم و منم همین طور 😭😂 و تکرارش کرد و باز هم خندید و بعدش توی سکوت به بغل کردن ادامه داد..

آهان بعد ازم وسطاش پرسید how do you feel. منم یه کم فکر کردم و این جوری بودم که هممممم... i feel better, i feel calm, و یه چیز دیگه هم که یادم نیست.

همون پترن همیشگی بغلمون رو داشتیم.. هر از چند گاهی یکم تکون می‌خورد یه چیزی مثل slow dance و یکم جابه‌جامون می‌کرد... بعد از چند دقیقه من بهش گفتم how you ever noticed the way we hug? Like the pattern? و اونم این جوری بود که اوهوم. آره. وای چقدر خوشحال شدم که اونم متوجه شده بود. و بعد گفت we can also do it this way و بعد دست راستش رو گذاشت روی سرم و خمش کرد تا سرم روی شونه‌ش مقدار بیشتری قرار گرفت و شروع کرد به نوازش کرد سرم. وقتی شروع کرد همون حس butterflies یه لحظه کل وجودم رو گرفت، همون دلهره‌ای که یه لحظه می‌ریخت توی کل بدنم و همون shill که عاشقشم واقعاً. واقعاً نمی‌دونم چجوری توصیف کنم این gentle touchش رو. روی بالای کله‌م انگار فقط هوا رو جابه‌جا می‌کرد و وقتی به پشت سر و گردنم می‌رسید یه مقدار خیلی کمی توی موهام انگشت‌هاش فرو می‌رفت. و اینکه یه ذره پایین‌تر از موهام می‌ره (موهام پسرونه‌ن) و یکمی هم به از مرز خط موهام روی گردنم هم رد می‌شه که خیلی خوبه 😭🥲😂

به بغل کردنمون ادامه دادیم. دیگه آخرش منم هم دستام خسته شده بود و می‌دونستم آیوی هم سردشه. در نتیجه گفتم ببین i would, like, keep on hugging forever ولی اگه comfortable نیستی چون می‌دونم سردته یا your hands are sour و حتی دستای منم sour هستن و اینا، you can let go at any moment you want. و اونم این جوری بود که if you permit me to do so و منم یه چند لحظه چیزی نگفتم و موندم و این جوری بودم که منظورم رو از permit نمی‌فهمم و اونم این جوری بود که از permission می‌آد و معنی allow می‌ده و اینا و منم این جوری بودم که داداش می‌دونم ولی یه مقدار زیادی رسمی و اداریه و اونم این جوری بود که از قصد اتفاقاً این جوری گفتم منم گفتم آهان... و بعد از چند لحظه هم گفتم permission ما هم دست شماست 😔🫶 و اونم گفت اوووو 😔✨️ آره خلاصه 😂

یه کم دیگه هم فکر کنم بغله رو ادامه دادیم تا اینکه بالاخره جدا شدیم و لحظه‌ی آخر جدا شدنمون وقتی از هم دور شدیم من یه چند لحظه دستام رو دور کمرش نگه داشتم و توی چشماش نگاه کردم. مثل فیلم‌ها نگاهم بین دو تا چشم‌هاش جابه‌جا می‌شد.

خلاصه که همین. دیگه واقعاً رفتیم بخوابیم و نمی‌دونم واقعاً چی شد که وسط راه به فکت‌هایی عجیبی از جیش کردن رسیدیم 😂😂😂

و اینکه تهش هم گفتم ممنون و اینا. خدایا. چقدر خوب بود که این همه تونستیم وقت بگذرونیم. واقعاً محشر.

امشب هم یه اتفاق‌هایی افتاد که دیگه فردا می‌نویسمش. دارم از خستگی می‌میرم.

خداحافظ همگی. خوشحالم دیگه. :>

246~ lose your hope

امروز با آیوی حرف زدیم

چقدر خوب بود

مسائل مربوط به خودمون رو خیلی خوب بیان کردیم

و کلی هم خندیدیم که کار رو راحت‌تر می‌کرد

و از چیزهای مختلف هم حرف زدیم، random sh!t و اینا

و درباره‌ی احساساتم توی این یه ماه بهش گفتم

و یه سوالی که ازم پرسید این بود که

Have your feelings toward me changer in the past month

و من این جوری بودم که ببین این یه ماه واقعاً رولرکوستر احساسات بوده واسه‌م، ولی نه، تغییری نکرده، هر چند که الان دارم سعی می‌کنم خیلی آروممممم موو آن کنم، چون اگه یهویی مووآن کنم مثل اینه که یه چیزی که توی یه جای عمیقه (قلب مثلاً) رو یهویی بکشی بیرون و خب سر راهش همه چیز رو نابود می‌کنه و پاره می‌کنه،

و در ادامه هم پرسید که

Is it hope that makes it slower for you to move on?

منظورش امید به این بود که این رابطه فراتر از دوستی بشه

و منم گفتم آره یه مقدار کوچولویی، البته نه زیاد

و بعد از یه مقداری مکث و مقدمه‌ی یکی دو جمله‌ای که یادم نیست گفتش که lose your hope.

که خب یعنی آقا ما فرندزون شدیم چه فرندزونی 😭😂😂

نه ولی جدا از شوخی. واقعاً احساس آرامش داشتم وقتی رسیدم خونه. خیلی حس خوبی داشتم و دارم.

البته با این lose your hope هم یه شوخی‌ای رد و بدل شد چون که این جوری بود که داداش کلا امیدت به زندگی رو از دست می‌خوای بده 😂😭 (حوصله‌ی توضیح شوخیه رو ندارم ولی بامزه بود) و خلاصه این شوخی هم انگار پروسه‌ش رو آروم کرد و از رنج جمله‌ش کم کرد

و بعدش هم چند لحظه بعد گفتش که I'm sorry و منم یه مقداری مکث کردم و در نهایت، جمله‌ی معروفم (بین دوتامون) رو بهش گفتم که همیشه در جواب بهش می‌گم توی این جور موقعیت‌ها، که هست It's not your fault.

و بعدش بهم گفت که "وااای الارا منتظر این جمله‌ت بودم و یه لحظه فکر کردم نمی‌خوای بگی‌ش و این جوری بودم که نکنه الان جدی فکر می‌کنه ایتس مای فالت" و اینا و منم خنده‌م گرفته بود

واقعیت اینه که تقصیرش نیست اصلاً. اصلاً و ابداً. کاملاً درک می‌کنم. فقط خب یه خورده سختم بود بعدش. یعنی، دلیل مکثم این نبود که به نظرم تقصیر آیویه، دلیلش این بود که حقیقت برام تلخ بود. اینکه می‌دونم مقصر نیست و خب کاری هم نمی‌تونم بکنم برام تلخ بود. اینکه کاری نمی‌شد کرد.

و بعدش هم البته کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و واقعاً خوش گذشت. تهش هم بغل کردیم ولی بغل خیلی کوتاهی بود

خلاصه که این جوری. آیوی. اول از همه که امیدوارم هیچ وقت اینجا رو پیدا نکنی 😂😭 ولی اینا رو توی دلم دارم بهت می‌گم. دوست دارم. دختر فوق‌العاده‌ای هستی. You've got such a beautiful soul. و صدالبته که a beautiful face and body too. ولی مهم‌تر از همه شخصیت و soul. خوشحالم که دیدمت، خوشحالم که باهات آشنا شدم، خوشحالم که باهات دوست شدم، و خوشحالم که بهت دل بستم. تهش، درسته که نشد که بشه. ولی امیدوارم دوست‌های خیلی خوبی برای هم بمونیم. فکر می‌کنم بمونیم. فکر کنم یه مدتی دیگه، بتونم مثل خودت i love you رو خیلی platonic‌ بگم. حس خوبی دارم.

243~

روانی‌م کرد این دختر و رفیقاش.

مهم نیست 😊😊😊😊😊

242~ پریشب

"It's so hard for me to ask how you're doing

Or if you're ok

Or ask the stupid questions of 'Is there anything 'I' could do?'

When I think 'Well probably i'm the reason she's down.'"

خدای من چقدر این حرفش غم داشت. چقدر دلم رو شکست.

این جوری بودم که ببین درسته از دستت ناراحت بودم ولی تو رو خدا این جوری نکن 🥲🥲🥲 این قدر به خودت سخت نگیر

و خب. ای کاش می‌تونستم بهش بگم به قول این شعرها، که هم درده و هم درمان. وقتی ناراحتم از دستت، به جای اینکه بخوای به این دلیل فاصله بگیری، برعکس، لطفاً برگرد. همین سوال "کاری از دست من بر میاد؟" خودش خیلیه.

اگه می‌دونست من چقدر با حتی ذره‌ای توجه که نسبت به من نشون می‌ده خوشحال می‌شم... هعی.

خلاصه که در جواب این من براش یه متن خیلی بلند نوشتم درباره‌ی همین مسئله.

وای خدایا ای کاش بودی و می‌تونستم بغلت کنم.

خودش هم همین رو می‌گفت، گفت جواب این پیام، یه بغل طولانیه،

چقدر راست می‌گفت.

بعدش هم اون یه پیام یکم کوتاه‌تر از من نوشت برام. و یه تیکه‌ش این بود که:

"Maybe our feelings for each other are not of the same kind, but I love you."

چی بگم آخه. وقتی کل اون پیام رو دیدم، کوهی از احساسات مختلف رو داشتم تجربه می‌کردم. ازم پرسید "خوبی؟" و منم با یه کم مکث تایپ کردم "آره" و اونم این جوری بود که مکثت زیاد بود پس that means no و من این جوری بودم که آخه جوابم "نه" هم نیست. به خودش هم گفتم که i need a hug واقعاً.

از اون موقع تا حالا هزاربار چتمون رو باز کردم و اون پیام رو هزاران بار خوندم.

بعد از امتحان‌ها باید بشینیم حرف بزنیم. حرف بزنیم و همدیگه رو بغل کنیم. دلم آغوشش رو می‌خواد.

242~ ساعت رند

وای خدای من.

داشتم بهش فکر می‌کردم. و کلی مکالمه رو توی ذهنم تصور می‌کردم.

تهش این جوری بودم که، با خودم گفتم: "هعی آیوی، تو که الان احتمالاً تو فکر من هم نیستی!"

بعدش یاد این افتادم که اگه مثلاً ساعت رند ببینی یعنی یکی داره بهت فکر می‌کنه، و با خودم گفتم "آیوی، امیدوارم هروقتی که ساعت رند دیدم، معنی‌ش این باشه که تو هم داری به من فکر می‌کنی..."

و بعد این جوری بودم که حاجی فکر کن چقدر شبیه فیلم‌ها می‌شه اگه الان ساعت رو ببینم و رند باشه، بعد معنی‌ش این باشه که آیوی داره بهم فکر می‌کنه؛

و گوشی‌م رو برداشتم، ۲۳:۳۲.

واااااااات 😭😭😭😭😭

برگانم. برگانم. برگانممممممم 😭😭😭😭😭

معنی‌ش هم سرچ کردم و گفت که داداش استعدادهات رو در یاب که آینده‌ی خوبی داشته باشی (دقیقاً منظورش به تنبلی‌های الانمههه 😭😭😭😂)

و در زمینه‌ی عشق و عاشقی هم باز هم معنی این بود که نیاز داری به تعادل توی روابطت و من این جوری‌ام که I know 😭😭😭

241~

+ Tu me manques.

- Moi, aussi, la belle.

238~ چهارشنبه: اتاق فرار

اومدم یه مقداری از چهارشنبه تعریف کنم

با جمعی از همکلاسی‌ها رفتیم اتاق فرار

خیلی خوش گذشت

بعدش یه سری‌هامون جدا شدن،

و بعد ما 7 نفری که مونده بودیم رفتیم برج آزادی

چایی خوردیم، آهنگ خوندیم

و کلی خوش گذشت

من کلی فیلمبرداری کردم و در نهایت هم یه ادیت خفن زدم (پدرم در اومد ولی باحال شد)

در نهایت هم وقتی داشتم از آیوی خداحافظی می‌کردم، بالاخره جراتش رو پیدا کردم که روی گونه‌ش رو ببوسم

بعد از اینکه بغل کردیم همدیگه رو

و اینکه موقعی که بغلش کردم تونستم یه دستی هم توی موهاش بکشم

همین.

237~

الارا بشین درس بخون. تو رو خدا 😭😭😭😭

+ یکم دیشب با آیوی حرف زدیم. خیلی حس خوبی گرفتم. دلم براش تنگ شده. حس می‌کنم خیلی می‌فهمه و خیلی منطقی با موضوع ما داره رفتار می‌کنه. البته یه ذره از دستش ناراحت هستما... ولی خب. برای اون هم سخت بوده این چند وقت. هر چند نه به اون اندازه‌ای که برای من سخت بوده. البته نمی‌دونم. من که خبر ازش نداشتم. ولی می‌دونسته که من حس می‌کردم داره ایگنورم می‌کنه. خدایا هرچی صلاحه لطفاً..

++ احتمالاً چهارشنبه شب برگردم خوابگاه. اونجا می‌شه بهتر درس خوند + پنجشنبه‌ش برامون کلاس رفع اشکال گذاشتن.

+++ بابا گفت می‌تونه بعد از امتحاناتم من رو پیش تراپیست ببره. وای خدایا. امیدوارم یه فایده‌ای داشته باشه و خلاص بشم.

کارها:

تمرین‌های فصل 10 فیزیک

• تمرین‌های فصل 11 فیزیک

• ریاضی

تکلیف زبانم

235~

نمی‌تونم بخوابم.

آیوی. خیلی بی‌شعوری.

اون جوری که توی بغل اون دختره‌ی لعنتی خوابیده بودی، دستاتون تو دست هم و دست اون لای موهات...

از اول شب تا الان نتونستم بخوابم.

برنامه‌م این بود که ۶:۳۰ پاشم برای کلاس‌ها.

مثل سگ بیدارم.

وقتی که من تازه برگشتم و تو حتی به خودت زحمتی ندادی که بلند شی.

و منی که بهترین ادکلنم رو زده بودم تا وقتی که بغلم کردی از عطرش خوشت بیاد.

Just tell me to f**k off.

فردا هم سر کلاس قراره ببینمش.

چندین بار رفتم دستشویی از سر شب. الان هم که در معرض گلاب به روتون، بالا آوردن بودم. ولی بالا نیاوردم.

تپش قلب و معده‌درد لعنتی نمی‌ذاره بخوابم.

و اینکههههه she doesn't give a sh!t.

مطمئنم.

با اینکه هیچ پیوندی بینمون نیست ولی حس خیانت دیدن بهم دست داده.

این از اون هفته‌ی لعنتی، این هم از این. The last straw بود واقعاً.

234~ جشن یلدا

(نوشته در سوم دی، ساعت 23)

آیوی به شدت داره ایگنورم میکنه

و این دقیقا یه چرخه‌ی تکراری شده

هی من با دوست صمیمی‌هام در طول زمان

همه‌ش به همین ختم شده

اَه.

امشب جشن یلدای دانشکده‌مون بود و خیلی خوش گذشت

و توی پک‌های خوراکی هم که بهمون دادن فال حافظ هم بود

و من مال خودم رو که باز کردم باز هم برگام ریخت چون این سرس دیگه خیلی واقعی بووووووود یعنی چییییییییییی

"از دیده خون دل همه بر روی ما رود =-=-= بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم =-=-= بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود"

درد دل زیادی داری که نمی‌توانی به هرکسی بگویی. رو به سوی معشوق خود می‌کنی ولی او هم صدای دل شما را نمی‌شنود و رو برمی‌گرداند و از بی‌تفاوتی همه دل‌تنگ هستی. خودت فردی پاکدل هستی به خدایت توکل کن و بدان اگر خدا بخواهد مراد دلت را خواهد داد.

وای برگام ریخته از شدت اینکه هر کلمه‌ش مو به مو درست بودددد

به آیوی هم نشون دادم و اون چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد

آیوی هم فال خودش رو که خوند مال اونم خیلی دقیق بود

بهش می‌گفت داداش به زیردستانت یکم بیشتر اهمیت بده 😂😂😂

و یه چیزای دیگه که درست بودن ولی نه در حدی که مال من درست بود ولی خب بازم

بعدش آیوی گفت "نیاز دارم که این فال رو ایگنور کنم"

خیلی دلم می‌خواست بگم" دقیقا همون جوری که این چند روز من رو ایگنور می‌کردی؟!"

ولی چون جلوی بقیه بودیم نگفتم :/ (الان توی چتمون گفتم بهش)

فالم رو هم به بقیه نشون ندادم هر چند از ریکشنم فهمیدن خیلی دقیق بوده

و moon حدس می‌زد ربط داره به فال قبلی‌م (نه اصلاً ربطی نداشت 🤡🤡🤡)

آیوی قشنگگگگ می‌دونه که داره ایگنورم می‌کنه و قشنگگگگ هم می‌دونه که منم می‌دونمممممممم

اَه اَه اَه

وای خدای من.

خب بگو دوستم نداری :(

دیشب ولی بغلم کرد

ولی کاملاً بغل از روی عذاب وجدان بود

وای خدایا من چقدر mommy issues دارم

وقتی روی istj کراش بودم daddy issues رو می‌دیدم

گفتم داداش من با یه دختر قرار می‌ذارم این مشکل حل می‌شه

دیدم نه باباااااا دقیقا mommy issues هم دارم D:::::::

هعی. هر چند که از پشت بغلم کرد (البته از جلو یکی از هم‌اتاقی‌هاشون داشت بغلم می‌کرد و آپشن دیگه‌ای نداشت)

و دستاش دور کمرم و سرش تکیه روی قسمت پایین گردنم.

هعی.

چه فایده. (باید به خودم بگم غلظ نکنننننننن ولی خب.)

دیشب دیگه دیده بودم خیلی داشت ایگنورم می‌کرد.

وای خدایا چقدر بی‌ترتیب اینا رو تعریف کردم.

راستش دیروز موقع ناهار خیلی ساکت بودم. پریشبش حداقل 2 ساعت گریه کرده بودم سر آیوی.

و بعد آیوی هم سر میز بود تقریباً نزدیکم.

و دیگه بالاخره که دید اینقدر من بی‌حال و ساکتم پرسید "خوبی؟"

یه جورایی این "خوبی" با یه لحن خاص، بین ما یه رمزه.

منم سر تکون دادم و به زور گفتم "نه"

وای خدایا انگار داشت گریه می‌گرفت

خیلی زود هم کلاس مجازی رو بهونه کردم و برگشتم خوابگاه

هر چند که ده دقیقه بعد از راه افتادنم پیام داد و جدی ازم پرسید "الارا، خوبی؟ چی شده؟؟"

که منم خیلی تمیز جواب دادم که "نگران نباش، اتفاقی نیفتاده" (بعد از کلاس)

که داداش گلمون تا ساعت 7 فـ*کینگ غروب سین نکرد D::::::::

و بعد پرسید که الان اتاقتون هستی و اینا که بیام ببینمت و اینا

منم خیلی کوتاه جواب می‌دادم و بدون اموجی و این چرت و پرتا

که در زد و گفتم بریم یه بستنی‌فروشی نزدیک که یه سری از همکلاسی‌هامون داشتن می‌رفتن

منم زود آماده شدم و رفتیم

توی راه برگشت هم ما دو تایی برگشتیم

و اونم پرسید یادم نیست دقیقا چی ولی تو مایه‌های اینکه "are you mad at me?"

که منم تصحیحش کردم به اینکه "I'm not MAD at you."

و اونم با خنده‌ی nervous گونانه اصلاح کرد که "are you... sad at me؟!"

و خب تهش هم توی خیابون حرف نزدیم چون من بهش گفتم سختمه توی خیابون

توی خوابگاه هم که نمی‌شد

در نتیجه اصلاً حرفی نزدیم.

بعداً که رفته بودم اتاقشون هم من رو ایگنور می‌کرد

تهش که خواستم خداحافظی کنم برم رفته بود مسواک بزنه

منم با دوستاش درد دل کردم (صد درصد که نگفتم از آیوی ناراحتم)

و اونا هم بغلم کردن

و بعدش آیوی که برگشت تعجب کرده بود که من رو توی بغل اونا می‌دید

و بعد من همین جوری گفتم خیلی سربسته براشون

هر چند که آیوی خودش می‌دونست

و از پشت بغلم هم کرد (همون که تعریف کردم)

خیلی gentle رفتار می‌کنه کلاً

اون سری هم که داشت موهام رو نوازش می‌کرد (این پست) خیلی یواااااش دست می‌کشید

این سری هم وقتی دستاش رو داشت می‌آورد جلو خیلییی آروم بود. god that's so smexy.

و بدش هم که من داشتم ادامه می‌دادم یک لحظه moon بهم گفت الارا میخوای یه ذره آب بخور

واقعاً بغضی بودم انگار

و همین جوری داشتم آب می‌خوردم و حرف میزدم کم کم

و وقتی ساکت بودم آیوی پرسید: "Would a hug help?"

و منم گفتم "It always helps"

و بعد اونم گفت که لیوانت رو بذار کنار پس و بعد بغلم کرد

موقعی که توی بغلش بودم به مدلی که بغلم می‌کنه دقت کردم

هر دو تامون می‌ریم سمت چپ اون یکی

من همیشه دستم رو از پایین می‌ذارم روی قسمت بالای کمر / کتف / شونه

و اون همیشه دستش رو از روی بازو و شونه‌هام (از کنار / بالا) رد می‌کنه

و انگار گردن‌هامون بهم می‌چسبه و آیوی بعضی وقت‌ها خودش رو adjust میکنه و سرش رو می‌چرخونه و حس می‌کنم زیر چونه‌ش روی گردنم قرار می‌گیره

و من دلم می‌خواست دستم رو یه مقدار بالاتر بیارم که از پشت موهاش رو نوازش کنم ولی وقت نشد

خلاصه که این جوری.

و بعدش هم که الان اومده در جواب اون پیام بالایی که گفتم، این رو نوشته (ادامۀ مطلب)

# ادامه نوشته

233~

دیشب توی اتاق آیوی و moon یلدا رو جشن گرفتیم

فال حافظ هم گرفتیم

وای من نیتم آیوی بود

و حافظ جواب داد چه جوابییییی

وای

همه این جوری بودن که "وای الارا تو کراش زدی؟!؟!؟! کراشت کیهههههه"

بعد من این جوری بودم که "نههههه بابا من روی هیچ کسی کراش نیستممم"

وای آیوی خودش هم بود اونجا

من اون لحظه اصلاً بهش نگاه هم نمی‌کردم از ترسم

وای ولی قطعاً که فهمیده نیتم اون بوده

حالا این به کنار

دو سه شب پیش که خوابگاه کنار شام انار می‌داد

من انارم رو که می‌خواستم بردارم به نیت آیوی برداشته بودم

یعنی دلم می‌خواست واسه‌ش دونه کنم D:

بعد جالبه انار همه یا افتضاح بود یا چنگی به دل نمی‌زد

من انارم که باز کردم چناااااان انار قشنگیییی بوددددد

انقدر سرخ بود انگار خون بود و مثل یاقوت

خودم هم دونه کردم و گذاشتیم سر سفره

و بعدش هم آخر شب که یه مقدار ازش مونده بود و من دادمش به آیوی

و آیوی این جوری بود که جدی اوکی من این مقداری که مونده رو بخورم؟

بعد من ماین جوری بودم که آره و اینا

بعد همون لحظه با گوشی‌م بهش پیام دادم و بهش گفتم اناره اصلاً از اولش به نیت تو بوده

وای چقدر خوشحال شدددد و بغلمممم کردددد :>>>>

هرچند که دیشب حسابی داشتم حسودی می‌کردم

چون وقتی بزن و برقص بود به شوخی انگار داشت با بقیه لاس می‌زد

داداش این شوخی‌هات رو چرا من نه؟ 😭😭😭😭😂😂😂😂😂

آره خلاصه :> اینم از اولین شب یلدایی که با خانواده نبودم :">

232~ امشب و Ivy

(اونایی که دوستم هستن، اگه دوست داشتید بگید براتون رمز بفرستم D":)

# ادامه نوشته

231~

خب دوستان دیدید وقتی ساعت رو مثلاً یه عدد رندی می‌بینید؟ مثلاً ۲۳:۲۳؟ خب این اعداد رو توی اینترنت بهشون می‌گن اعداد فرشته (angel number)

و مثلاً می‌تونید سرچ کنید ببینید چه معنی‌ای می‌ده. من زیاد اعتقاد ندارم 😂 ولی برای فانش بعضی وقت‌ها سرچ می‌کنم و جالبه که خیلی وقت‌ها حرفی که می‌زنه درست از آب در می‌آد D:

خلاصه که یه روز که ما توی سلف بودیم با آیوی، آیوی یه عددی رو دید (برای این جریان رو تعریف کردم) و سری قبلی که عدده رو سرچ کرده بود معنی‌ش این بود که برو عبادت و مدیتیشن کن 😭😂 حالا آیوی آتیئسته 😭😭😭😂

بعد این سری هم که زد یه همچین چیزی بود

بعدش یه چند دقیقه‌ی دیگه که من گوشی‌م رو چک کردم، دیدم هم شارژ گوشیم ۱۴ درصده، هم اینکه دمای هوا رو ۱۴ درجه نشون می‌داد

بعدش بهش گفتم عه انجل نامبر و اینا بعد گفت نه خب این حساب نیست ولی من گفتم نه نه نه بذار اصلاً سرچ کنم ببینی

و رفتم سرچ کردم 1414 angel number

و گوگل تحویلم داد که:

Angel number 1414 is a direct reminder to focus on creating a healthy relationship with yourself which is an important factor when embracing new and enduring relationships. In addition to having a positive meaning for love, angel number 1414 can also signify that a balance in your love life needs may need to occur.

و برگای جفتمون از شدت accuracy این حرف ریخته بوددددددد (می‌دونم اشتباه هجی‌ش کردممممممم)

منم بهش گفتم دیدی گفته برای من همیشه دقیق در میاد و راست می‌گههههه 😭😂

خلاصه که یکی دو دقیقه بعدش گفت وای خدایا عذاب کجدان گرفتم (به خاطر commitment issues ش و این حرف‌ها که خودمون دو تا می‌دونیم)

و منم بهش گفتم که نه بابا it's alright. خیلی هم واقعی گفتم و به قول خارجکی‌ها geniune بود کاملاً. به خاطر اینکه می‌دونم آیوی به زمان و فصا نیاز داره تا راحت باشه و هر موقع که راحت بود خودش می‌تونه بهم بگه و اصلاً دلم نمی‌خواد هیچ فشاری روش باشه.

خلاصه این جوری. (فکر کنم یه خورده روش اثر داشت 😭😂)

230~ Ivy

...

# ادامه نوشته

229~ update

خب دوستان یک آپدیتی بدم تا حوصله‌ی نوشتن رو دارم

اینکهههه خب دیروز میانترم فیزیک ۱ بود

به نظرم خوب نوشتم

بعدش که از سالن اومدیم بیرون و توی محوطه‌ی دانشگاه بودیم

من توی جمع بودم ولی جمع پسرا که دقیقاً کنارمون بود رو ندیدم

ولی شنیدم چند تا پسر دارن می‌گن "...آره این رنک ۱ دخترا و اون رنک ۱ پسرا"

بعد از چند لحظه هم یکی‌شون گفت "چه نادیده هم می‌گیره"

خلاصه که چند لحظه بعد جمع دخترا هم با پسرا قاطی شد یهو دیدم عه این پسرایی که کنارمون بودن پسرای مکانیک خودمونن D:

بعدش یکی‌شون (ه.م) بهم گفت به نظرم تو رنک ۱ فیزیک می‌شی

بعد گفتم من؟ 😂

بعد گفتن آره و اینا منم این جوری بودم که عه دارین درباره‌ی من حرف می‌زنین؟ 😂

بعد همون ه.م. گفت من به تو امید دارم

بعد من این جوری بودم که امید نداشته باش 😂

جالبه آخه سر کلاس‌ها هم من اونقدر نشون ندادم که بلدم و اینا و دخترایی هستن که به نظرم خیلی از من بهترن

ولی انگیزه شد که تلاش کنم و حداقل بین دخترا رنک ۱ بشم

یکی این

یکی هم اینکه بعلهههه یکی دو هفته پیش یکشنبه بالاخره با آیوی حرف زدیم و مکالمه‌مون رو کامل کردیم

و قراز شد فقط دوست بمونیم (حداقل فعلاً) و اینکه منم بهش گفتم هر وقت و اگه خواستی بهم بگو و من اوکی هستم که به مرحله‌ی بعدی از ارتباطمون بریم

خلاصه که

سه شنبه شب ولی اتاقشون که بودم کنارم بود و سرش رو روی شونه‌هام گذاشته بود

البته moon (اسم مستعار برای یکی دیگه از دخترا که دوست من و آیوی عه) هم روی پاهامون دراز کشیده بود 😂

ولی خب آیوی سمت چپ من نشسته بود

و در حالی که سرش روی شونه‌م بود دستم رو نوازش کرد

کلاً اون سه شنبه شب همه‌مون فاز غم گرفته بودیم 😭😂 و moon هم آهنگ گذاشته بود

و دو بار هم این اتفاق افتاد

بار اول کف دست‌هامون نزدیک هم بود و اون یه لحظه انگشت شستش رو به دستم زد و منم با انگشت اشاره جوابش رو دادم و این پروسه ادامه داشت

و خب جالب بود و حس خوبی داشت چون اون شبی که حرف زدیم قرار شد که دست هم رو نگیریم چون اوکی نبود با این قضیه

و بار دومش هم که دستم رو جا به جا کرده بودم و رد یقه‌ی لباس moon روی ساعدم مونده بود

و با دستش ساعدم رو نوازش می‌کرد

خلاصه که خیلی دوستش دارم :>

در نهایت هم که من و اون هم دیگه رو خیلی طولانی بغل کردیم

و فکر کنم اولش یک لحظه یه بوسه‌ی کوچیک روی گونه‌م گذاشت

ولی مطمئن نیستم

چهارشنبه شب هم که موقعی که براش یه ایمیل زده بودم و جلوی خودم ایمیلم رو باز کرد، به جای اینکه جواب بده، همون جا ازم تشکر کرد و یه بوسه گذاشت روی دستش و دستش رو زد به گونه‌م

خلاصه که این جوری. D:✨️

228~ دیشب

این یکی دو روز آیوی خیلی ناراحت و دور از دسترش به نظر می‌اومد

و منم خب به طبع ناراحت بودم (معلوم شد ناراحتی من از pms بوده و امروز پریود شدم 😭)

ولی خب وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه، توی راه بحث رو باز کرد درباره‌ی موضوعی که به قول خارجکی‌ها the elephant in the room

و پرسید که چیزی هست که اینه و من نمی‌گم، کلاً؟

و منم این جوری بودم توی ذهنم که خب آره ولی من الان نمی‌تونم یهویی بدم که دوستت دارم (با اینکه جفتمون می‌دونیم)

و آخرای راه خوابگاه دقیقاً همین رو وسط کشید و دقیقاً همین حرف رو زد که ما جفتمون هم می‌دونیم چه خبره

و خب خودم خیلی خوشحالم که تصمیم گرفت درباره‌ش حرف بزنه

خلاصه که وقتی رسیدیم خوابگاه به این حرف‌ها ادامه دادیم

و خب به نظر من به زمان نیاز داریم و اون هم همین طور

و گفتش که commitment issues داره و اینکه اصلاً از سکشوالیتی خودش هم مطمئن نیست

و خب نمی‌خواد که مثلاً من experimentش باشم و اینا چون به نظرش منم یه آدمم

هر چند که اونم likes me back

و خب حرف‌ها هم تهش نصفه موند چون مجبور شد بره و کار داشت

ولی خیلی خوشحالم که بحثش اومد وسط و اینکه می‌تونیم دوتایی در موردش حرف بزنیم و تصمیم بگیریم

به نظرم بخش بزرگی از تصمیم با اونه و یک جورایی هر چی اون بگه خب منم قبول می‌کنم (به این نکته هم اشاره کرد اتفاقاً چون وقتی نظرش رو پرسیدم این جوری بود که خب من هر چی بگم تو می‌گی yes)

و خب درست هم هست و به نظرم هم حقش هم همین هست که با نظرش موافقت کنم

من خودم هم خیلی حس شیشمی دارم جلو می‌رم و به نظر خودم هم همه چیز خیلی سریع پیش رفت و تبدیل شد به این احساسی که الان دارم

و خب بعدش که رفتم اتاق خوابگاه، اصلاً انگار با یه حس آرامش خاص و عجیبی مواجه شدم، به قول معروف relieved

و خیلی حس خوبی داشت که در موردش حرف زدیم و قراره هم بازم حرف بزنیم

و آره. درباره‌ی کامیتمنت ایشوز هم یه مقداری تحقیق کردم و دیدم اینترنت هم همون راه‌حلی رو پیشنهاد داده که من دادم: زمان و فضا دادن به فرد.

حتی خودم هم به این زمان و فضا نیاز دارم

در کل حسی که دارم یه خوشحالی آرومه D:

227~ امشب

[داشتیم به پایان نزدیک می‌شدیم]

- So that makes it,....

+ ...?

-...

- درست جمله رو شروع نکردم که درست...

+ خب پس درست تمومش کن D:

- O:

- D:

....

[چرا درست و حسابی یادم نمیادددددد 😭😭😭]

+ می‌خوای ادامه‌ش بده؟!

- It's... fill in the blanks.

+ It's yours to fill.

- Maybe someday...

+ I'll be waiting.

- Someday... .

[The stillness of the moment.]

226~

خیلی وقته نیومده‌م...

کلی نگرانی دارم برای دانشگاه و اینکه درس‌ها اینقدر سخته و هنوز هم روی غلتک نیفتادم...

به خاطر همین حوصله‌ی نوشتن نداشتم

اما طبق تجربه‌ی قبلی که پشیمون شدم که اتفاقات رو ننوشتم، تصمیم گرفتم شروع کنم به دوباره نوشتن

خلاصه که

یه دختره هست، دقیقاً اتاق بغلی‌مونه توی خوابگاه، باهاش آشنا شدم و...

شوخی شوخی لاس زدیم و الان روی وضعیت کراشم 😭😭😭😂

و 99.999999999% هم می‌دونه این موضوع رو (یه سری نشونه‌هایی داده که بدون دونستن این موضوع خیلی بی‌معنی به حساب می‌آد)

احتمالاً توی این پست‌ها آیوی صداش کنم: "Ivy"

به طرز عجیبی هم خیلی زود اعتمادم رو جلب کرد و بهش هم گفتم که من... 🌈... آره خلاصه

خودش هم گفت که 100% کامل هم صاف و مستقیم نیست (if you know you know)

خلاصه که این جوری.... ببینیم چی میشه 😭😂