254~ تولد
دیروز به مناسبت تولدم با آیوی و moon رفتیم بیرون
خیابون انقلاب رفتیم
و کلی گشتیم و خیلی خوش گذشت
من یه انگشتر، یه گردنبند و یه جفت گوشواره خریدم D: آیوی هم انگشتر و دو جفت گوشواره و کتاب خرید و moon هم دو تا انگشتر
و رفتیم شیرینی فرانسه و اونا ماکارون رو امتحان کردن ولی من هوسش رو نداشتم و به جاش تارت هل و پسته گرفتم که محشر بود :>
خلاصه که وقتی برگشتیم خوابگاه روی یکی از ماکارونهای باقی مونده یه شمع گذاشتیم و تولد مبارک خوندن و فوت کردم به همراه آرزو 😔😂
و آیوی هم بهم کادوش رو داد، برام نوار کاست فرامرز اصلانی گرفته بود 😭😭😭😭 به همراه یه فوتوکارت از آهنگ 505 آرکتیک مانکیز. وای خدای من. کلی بغلش کردم و خیلی ذوق بودممممم. توی بغلش که بودم اول روی جای اتصال گردن به شونهم یه بوسه گذاشت. بعدش که با ذوق سرم پایین بود و روبروش داشتم به کاسته نگاه میکردم یه بوسه هم روی پیشونیم، همون جای قبلی گذاشت. خدایا 😭
از اونور هم آهنگ فرامرز اصلانی گذاشته بودن که محشر بود. بعدش هم کلی وقت گذروندیم. یه تیکه هم نصفه شبی روی دو تا صندلی کنار هم نشسته بودیم، حرف میزدیم، اونم گوشیم رو نمیدونم چی شد که گرفت و رفت توی آهنگهام و کلی بالا و پایین کرد. از اون ور هم کلی من سرم رو روی شونهش گذاشتم و کلی هم اون سرش رو روی شونهم گذاشت (خسته و انگار مست بودیم 😂😭)
و بعدش هم که ف.خ. مداد چشمش رو خواست و آیوی هم قرص داد بهش، بعدش هم خودش برای خودش زیر چشماش خط کشید، مثل الهههای مصر باستان شده بود و حتی زیباتر،
I couldn't stop looking at those eyes.
و خیلی پیش اومد که توی چشمهای هم زل میزدیم. وای خدایا چرا اینقدر فاگینک گورجس بود. بعد میگن چرا نمیتونی مووآن کنی. هی میدیدمش و دلم قنج میرفت و هی توی ذهنم میاومد که هیچ وقت نمیتونی باهاش باشی. 🥲 نشد که بشه.
این وسطا هم کلی از کوئیر بودن من حرف و جوک اینا زدیم (moon استریته ولی هموفوب نیست اصلاً) و این وسط هم آیوی بهم گفت که بایه. و منم تعجب کردم. جالبه. ولی پرفرنسش مردان (سر اینم که گفتم یه خندهی تلخی کرد که ای بابا 😔😂)
این وسط هم کلی به شوخی لاس زدیم (البته من یه کوچولو ششاید جدیتر بودم :)))) ) ولی خب.
یه سری هم که تنها بودیم برای لحظاتی و سرم روی شونهش بود و آخر شب بود، گفتم بهش که
You look so fucking gorgeous.
و اونم یه thank youی خیلی این جوری گفت که انگار ای بابا تو هنوز منو دوست داری که 😭😂 حس کردم. و اونم بهم گفت you're lovely. منم گفتم thank you. بعدش خواستم دربارهی چشمهاش فکر کنم حرف بزنم که moon برگشت و نتونستم.
خلاصه که آخر شب هم تنها شدیم و یه بغل عمیق و طولانی داشتیم، و بهش گفتم. وقتی توی بغلش بودم گفتم که
I imagine myself saying a lot of things but i just don't say them.
و از اونور هم بهش تهش گفتم دوستت دارم. اونم بهم همین رو گفت و منم در ادامه گفتم "با یه درصد بالایی پلاتونیکی" و خندیدیم. اونم بعدش دوباره گفت i love you too. وای خدایا دلم میخواست گریه کنم. خودش هم متوجه شده بود انگار. متوجه شده بود که چقدر سختمه که مووآن کنم. چقدر احساساتم عجیبن.
و بعدش هم شب بخیر و اینا و رفتم. جالب بود.