248~ حالم بد.

حالم بد.

انگار قلبم داره منفجر می‌شه.

غم.

و نمی‌تونم هم با آیوی درد دل کنم چون مسافرته و نمی.خوام حال خوشش خراب بشه (حالا انگار اصلاً الان سین می‌کنه)

دیروز افتضاح بود

حرف‌هایی شنیدم از پدرم که باعث می‌شه باور نکنم وقتی می‌گن دوستم دارن.

آخرین بار که اون جور حرف‌ها رو شنیدم دو سال پیش بود، اون شب لعنتی، که مامانم اون حرف‌ها رو زد.

چشم چپم درد می‌کنه.

آیوی...

دلم می‌خواست بمیرم. دلم می‌خواست همون شب می‌رفتم خودم رو می‌کشتم.

تا عذاب وجدان بگیرن. پشیمون بشن.

می‌دونم ولی دل و جراتش رو ندارم.

حس می‌کنم جراتم داره بیشتر می‌شه و ترسناکه. اگه جراتش رو پیدا کنم می‌دونم کار رو تموم می‌کنم. هنوز ولی جراتش رو پیدا نکردم.

بدبختی اینه که دلم می‌خواد اسمم یاد همه بمونه ولی برای این، باید اول زندگی کنم و به یه جایی برسم. چه پارادوکسی.

به کی بگم خدایا. این غم. غم غم غم غم غم.

وقتی آیوی رو ببینم دلم می‌خواد بغلش کنم. بعد یهو گریه‌م بگیره. بعد یهو یه لحظه کمی از بغلش جدا کنه (در حالی که هنوز نگهم داشته) و زل بزنه توی چشمام که داره ازشون اشک می‌ریزه و بغضی که داره می‌شکنه. چشماش رو تصور می‌کنم. حرفی می‌زنه؟ نمی‌دونم. فکر نکنم چیزی بپرسه. حس می‌کنم اون وقت من رو محکم‌تر بغل کنه. بعدش این وسط moon هم می‌آد و از یه طرف دیگه من رو بغل می‌کنه. منی که شکستم. الارایی که به همه امید می‌داد. الارای پر از انرژی مثبت. دیدید چجوری شکست؟ :)

اون وقت از شانس گند من می‌بینی مثل اون شب می‌شه. نکنه ایگنورم کنه؟ اگه ایگنورم کنه واقعاً می‌زنم زیر گریه.

آیوی، کم کم داره حس romanceام نسبت بهت کم می‌شه و این دوست داشتنم داره می‌شه platonic.

از یه طرفی ولی دام نمی‌خواد جلوش گریه کنم. حس می‌کنم نقطه ضعف دادم دستش. البته نه اینکه تا الان بهش نقطه ضعف ندادم؟! منِ اسکل واقعاً نمی‌دونم چجوری توی اون ۴ روز اردو با کله fell in love و اعتماد کردم تا فیها خالدون به این دختر. تا الان که کاملاً اعتمادم رو نگه داشته. واقعاً امیدوارم پشیمونم نکنه. چجوری اینقدر زود اعتمادم رو جلب کرد؟!؟!؟!

واقعاً نمی‌خوام بهش بگم با مامان بابام مشکل دارم. هر چند که آیوی به طرز وحشتناگی در موردم حدس‌های خیلی درستی می‌زنه، کاملاً احساساتم رو خیلی درست می‌خونه و تشخیص می‌ده، با یه نگاه.

حتی اون روز توی اردو یادمه به شوخی گفت daddy issues داری (وقتی گفتم یکی از استادهامون خیلی وایب بابام رو بهم می‌ده) و یادمه این جوری بودم که shut uppppp و جفتمون داشتیم می‌خندیدیم ولی من واقعاً ترسیدم. چون کاملاً درست فهمیده بود. حتی پریشب که بهش گفتم اعصابم خورده و ناراحتم و پرسید چرا و منم گفتم نمی‌تونم بگم، اونم گفت privacy policy و درک می‌کنم و اینا؛ ولی حس می‌کردم که می‌دونه.

یه سری مامان بهم زنگ زده بود و بعدش آیوی ازم پرسید الارا چرا اینقدر استرس می‌گیری؟! و من یادم نیست چی گفتم.

واسه همین تقریباً مطمئنم که می‌دونه. ولی به روی خودش نمیاره. ممنونم. واقعاً دلم نمی‌خواد به روم بیاره. خودم هم نمی‌خوام. چون اون وقت هر وقت از مامان باباش بگه حس می‌کنم قراره عذاب وجدان بگیره و در نتیجه منم عذاب وجدان می‌گیرم و ادامه‌ی ماجرا.

و از اون ور. سنپای لعنتی. چند شبه یادش افتادم و ور حدی عذابم می‌ده که دلم می‌خواد برم دم خونه‌شون و بگم بچ. بیا پایین. تو روم نگاه کن و بگو چرا ولم کردی. چرا دیگه پیام نمی‌دادی. عوضی. ازت متنفرم. مگه من چیکار کرده بودم؟ مگه من چیکار کردم؟! مگه من چیکار کردم 🥲

توی یه ویدیوی یوتیوب دیده بودم که وقتی توی رابطه‌ی یه نفر با والدش، نقش قربانی و ظالم داشته باشیم، اون طرف هم توی روابطش با دیگران همین نقش‌ها رو می‌گیره. یکی از این دوتاست. یا طرف خودش دوباره قربانیه و دوستش ظالمه، یا برعکس! دقیاً همون ظلم.ها رو از خودش نشون می‌ده و دوستش رو قربانی می‌کنه!

و منم دقت کردم دیدم چقدر روابط دوستی منم همین بوده! هر چی دوستی که تموم شده، یا طرف من رو ول کرده، یا من طرف رو ول کردم. مثل پ.ک. ، یا آ.ن. .

پ.ک. رو حس می‌کنم تا حدی مقصر بودم. ولی خب چیکار کنم. واقعاً خوشم نمی‌اومد ازش. حس می‌کنم این روابطم شده کارمای رفتارم باهاش.

ولی آ.ن. کاملاً حق با من بود. چرا خوشی‌هاش با اون دختره بود در حالی که فقط غم و غصه‌ش رو می‌ریخت سر من؟! چرا افسردگی‌ش فقط برای من بود و خوش‌گذرونی‌ش با اون دختره‌ی لعنتی؟

می‌دونم از روی اعتمادش بود که می‌تونست دردهاش رو با من به اشتراک بذاره، ولی چرا خوشی‌هاش نه؟ چرا؟

من چه گناهی کردم خدایا.

ع.پ. توی گروه گفت الارا بچگی متفاوتی داشته اصلاً. (سر یه قضیه‌ای) و من این جوری بودم که (توی دلم گفتم) که خدایا بسه دیگه. نمی‌خوام متفاوت باشم. مامان، بابا، فک و فامیلمون، همه‌شون این حرف‌ها رو می‌زدن. الارا تو چقدر با هم‌سن و سالهات فرق داری. چقدر خاصی. خب این خاص بودن بخوره توی سرم؛ وقتی هیچ دوستی ندارم به چه دردم می‌خوره؟ وقتی هیچ کی پای حرف‌هام نمی‌شینه؟! حتی خواهر آ.ن. هم این حرف رو زده بود! توی استخر گفت آبجی‌م می‌گه تو با بقیه متفاوتی. موندم منظورش متفاوت خوب بود یا بد. هیچ وقت از آ.ن. نپرسیدم.

خسته شدم.

ای کاش بجز اینجا کسی دیگه رو داشتم که می‌تونستم باهاش حرف بزنم.

تراپیست؟ هاهاها. اسمش رو نیارید. همین دیروز سر اینکه به بابام یادآوری کردم که بهم گفته بودی بعد از امتحانا می‌برمت تراپی، اون دعوای حسابی شد. اون همخ چرت و پرت بهم گفت.

هزار بار تا حالا بعد از مرگم رو تصور کردم. اینکه چی قراره بشه. واکنش بقیه چیه.

خدایا بسه. بسه. بسه. بسه. بسه. کمک.

ویدیومسج‌هایی که آیوی توی گروه گذاشته و دیدن خوش‌گذرونی‌ش قلبم رو مچاله می‌کنه. حسادت نمی‌کنما، مثل سگ غبطه می‌خورم. لعنتی. لعنتی. لعنتی.

245~

فردا فیزیکه و آخری‌ش

خدایا فیزیک 1 رو نرینم

لطفاً لطفاً لطفاً 😭😭😭

243~

روانی‌م کرد این دختر و رفیقاش.

مهم نیست 😊😊😊😊😊

242~ ساعت رند

وای خدای من.

داشتم بهش فکر می‌کردم. و کلی مکالمه رو توی ذهنم تصور می‌کردم.

تهش این جوری بودم که، با خودم گفتم: "هعی آیوی، تو که الان احتمالاً تو فکر من هم نیستی!"

بعدش یاد این افتادم که اگه مثلاً ساعت رند ببینی یعنی یکی داره بهت فکر می‌کنه، و با خودم گفتم "آیوی، امیدوارم هروقتی که ساعت رند دیدم، معنی‌ش این باشه که تو هم داری به من فکر می‌کنی..."

و بعد این جوری بودم که حاجی فکر کن چقدر شبیه فیلم‌ها می‌شه اگه الان ساعت رو ببینم و رند باشه، بعد معنی‌ش این باشه که آیوی داره بهم فکر می‌کنه؛

و گوشی‌م رو برداشتم، ۲۳:۳۲.

واااااااات 😭😭😭😭😭

برگانم. برگانم. برگانممممممم 😭😭😭😭😭

معنی‌ش هم سرچ کردم و گفت که داداش استعدادهات رو در یاب که آینده‌ی خوبی داشته باشی (دقیقاً منظورش به تنبلی‌های الانمههه 😭😭😭😂)

و در زمینه‌ی عشق و عاشقی هم باز هم معنی این بود که نیاز داری به تعادل توی روابطت و من این جوری‌ام که I know 😭😭😭

236~ درسا

تصمیم گرفتم ریاضی رو حذف نکنم

ایشالا که می‌خونم و پاس می‌شم

پایانترمش رو 7 از 12 بگیرم حله ایشالا

تنها درسی که الان افتضاحم همونه بین میانترم‌ها

و پایانترم ها قراره سخت تر هم باشن چون مثلا فیزیک این جوریه که میانترم عملاً از درس‌های دبیرستان بود ولی پایانترمش چیزهای جدیده مثل چرخش و اینا

شیمی هم اگررررر همت کنم خوبه

کلاً باید همت کنم 😭😭😭

خیلی بی‌انگیزه و بی‌تمرکزم در حالی که می‌دونم قراره پارههههه بشمممم

و باید از این فرصت‌ها استفاده کنم و بخونم ولی هی نمی‌شه.

235~

نمی‌تونم بخوابم.

آیوی. خیلی بی‌شعوری.

اون جوری که توی بغل اون دختره‌ی لعنتی خوابیده بودی، دستاتون تو دست هم و دست اون لای موهات...

از اول شب تا الان نتونستم بخوابم.

برنامه‌م این بود که ۶:۳۰ پاشم برای کلاس‌ها.

مثل سگ بیدارم.

وقتی که من تازه برگشتم و تو حتی به خودت زحمتی ندادی که بلند شی.

و منی که بهترین ادکلنم رو زده بودم تا وقتی که بغلم کردی از عطرش خوشت بیاد.

Just tell me to f**k off.

فردا هم سر کلاس قراره ببینمش.

چندین بار رفتم دستشویی از سر شب. الان هم که در معرض گلاب به روتون، بالا آوردن بودم. ولی بالا نیاوردم.

تپش قلب و معده‌درد لعنتی نمی‌ذاره بخوابم.

و اینکههههه she doesn't give a sh!t.

مطمئنم.

با اینکه هیچ پیوندی بینمون نیست ولی حس خیانت دیدن بهم دست داده.

این از اون هفته‌ی لعنتی، این هم از این. The last straw بود واقعاً.

226~

خیلی وقته نیومده‌م...

کلی نگرانی دارم برای دانشگاه و اینکه درس‌ها اینقدر سخته و هنوز هم روی غلتک نیفتادم...

به خاطر همین حوصله‌ی نوشتن نداشتم

اما طبق تجربه‌ی قبلی که پشیمون شدم که اتفاقات رو ننوشتم، تصمیم گرفتم شروع کنم به دوباره نوشتن

خلاصه که

یه دختره هست، دقیقاً اتاق بغلی‌مونه توی خوابگاه، باهاش آشنا شدم و...

شوخی شوخی لاس زدیم و الان روی وضعیت کراشم 😭😭😭😂

و 99.999999999% هم می‌دونه این موضوع رو (یه سری نشونه‌هایی داده که بدون دونستن این موضوع خیلی بی‌معنی به حساب می‌آد)

احتمالاً توی این پست‌ها آیوی صداش کنم: "Ivy"

به طرز عجیبی هم خیلی زود اعتمادم رو جلب کرد و بهش هم گفتم که من... 🌈... آره خلاصه

خودش هم گفت که 100% کامل هم صاف و مستقیم نیست (if you know you know)

خلاصه که این جوری.... ببینیم چی میشه 😭😂

224~

وای وای واییییییی wtfffff

دیشب مسافرت بودیم و یه مرکز خریدی رفتیم

و داشتیم می‌چرخیدیم من یه مغازه‌ای دیدم، که توش یه گردنبندی بود، دریمکچر بود ولی از جنس چوب

بعد من این رو چند ساعت قبل توی یه بازارچه‌ی صنایع دستی دیده بودم ولی پول همراهم نبود که بگیرم

داشتم به مامانم نشونش می‌دادم و توضیح می‌دادم که چه رنگی ازش رو دیدم

بعد یه دختره هم کنارم بود، مشکی پوشیده بود و موهای بلند لخت مشکی داشت، و فکر کنم (اگه درست یادم بیاد 😭) چتری هم داشت، و یکی دو رگه از موهاش صورتی پاستیلی بود، خیلی هم خوشگل بود 😔✨️

آقا خلاصه من داشتم به مامانم توضیح می‌دادم، ولی کلمه‌ی دریمکچر رو به زبون نیاورده بودم، دختره هم برگشت سمت من با یه لحن خوب و خوشحالی گفت: دریمکچرها رو میگی؟

بعد منم گفتم آره و اینا و شروع کردم توضیح دادن که توی یه بازارچه‌ی صنایع دستی یکی عین مدل همین دیده بودم ولی رنگ‌هاش فرق می‌کرد و رنگی رنگی بود و اینا

بعد دختره گفت به نظرش مشکیه خوشگله (یه دریمکچر چوبی مشکی بود که رگ‌های داخلش نارنجی، زرد جیغ بودن، یا نیست صورتی هم داشت یا نه)

بعد منم خیلی خوشم نیومده بود از مشکیه، ولی گفتم اوهوم....

خلاصه که بین ما یه سکوتی ایجادشده بود و منم دیگه خواستم برم که با مامانم و خاله‌م گشتن رو ادامه بدم

و گفتم از آشنایی باهات خوشحال شدم (کل این مکالمه با خنده‌ها و لبخندهای درشت من انجام شده بود و خیلی با ذوق انگار 😁 این شکلی D:) بعد اون دستش رو دراز کرد طرفممممممممم حصحصحصح و باهاش دست دادم اصلاً یادم نیست چیزی گفت اون لحظه اونم یا نه فقط انگار تمام هوش و حواسم رفته بود به اینکه دستش رو من دراز کرده بود که دست بده

خلاصه که بعد از دست دادن دیگه رفتم (یادم نیست خداحافظ گفتم یا نه 😭😂) بعد چند قدم نرفته بودم که یه لحظه صدام کرد (یادم نیست چجوری 😭😂) بعد من برگشتم گفت می‌خوای شماره‌ت بدی داشته باشم (یادم نیست جمله‌بندی دقیقش ولی یه همچین چیزییییی)

وای وای وای من گرخیدمممممم 😭😭😭😭 به معنای واقعی bi panic 😭😭😭😭 آخه ای دختره‌ی زیبا 😭😭😭 تو یه دو دقیقه به مهم‌ترنی نکته‌ی ممکن فکر نکردی که:

ممکنه دختره هنوز پیش مامانم کام‌اوت نکرده باشه؟!؟!؟!

منم سریع و با همین قیافه: D: گفتم نه مرسی و بلافاصله برگشتم و رفتم پیش مامانم و خاله‌م

حالا فکر کن جلوی اونا باید می‌گفتم چرا برگشتم 😭😭

و می‌ترسیدم حرف دختره رو شنیده باشن در نتیجه دروغ نگفتم و گفتم شماره تلفنم رو می‌خواست

البته هم از روی ذوق خودم و هم برای اینکه به دختره سیگنال بدم که "ولی ازت خوشم اومده بود" دستم رو با یه حالت ذوق گرفتم جلوی صورتم وقتی که یکم دور شده بودیم (مثلاً من حواسم بهش نبود ولی اگه اون دختره حواسش به من بود همچنان می‌توسنت من رو از دور ببینه) که البته الان که فکر می‌کنم به نظرم شاید حالت صورتم اینجوری بوده که حالم بهم خورده 😭😭😭 وای عذر می‌خواممم 😭😭😭😂

ولی در کل حتی اگه تنها بودم خودم هم بازم می‌گفتم نه مرسی، چون اولاً اینکه ما کاملاً غریبه‌ایمممم حتی اسم همدیگه رو هم نمی‌دونیمممم بعد انتطار داری که اعتماد کنم؟! از کجا معلوم که یه جاسوس نیستی که من رو لو بدی 😭😭😭 در کل فاز شماره دادن توی کوچه و خیابون و مرکز خرید به آدم‌های غریبه رو هیچ وقت نفهمیدم

ولی می‌دونم اگه توی یه محیط دیگه‌ای همدیگه رو ملاقات می‌کردیم و به مرور با هم دوست می‌شدیم شاید از همدیگه خوشمون میومد 😔✨️

و خلاصه که دو نکته‌ی مثبتی که به ما رسید، یکی اینکه واو واقعاً یه نفر فکر کرده من جذابممممم یه دختر 😔✨️ و کلی اعتماد به نفسم زیاد شد

و دوم اینکه گروه مدنظر من، می‌فهمن که منم جزوی ازشونم D: البته من خودم هم یه دوست مدرسه داشتم که با اینکه من هیچی نگفته بودم و فکر کن با مقنعه و مانتوی مدرسه فهمیده بود و حس می‌کرد D::::

خلاصه که این بود ماجرای اولین باری که توی یه مکان عمومی یه آدم غریبه ازم شماره خواست 😔✨️ با یه تفاوت خیلییی ریززز البته 😔✨️

215~

حدس بزنین کی فکر کرده که دیشب باباش جدی گفته که "فردا ساعت ۷ صبح بیدار شو واسه کلاس رانندگی" و امروز تازه فهمیده باباش شوخی کرده؟! :||||

207~ The Irony

The irony is that:

نمره‌ی فیزیکت، شیمی‌ت و حسابانت ۲۰ باشه

ولی هویت اجتماعی رو ۱۷.۲۵ گرفته باشی :)

(بدترین نمره‌م با اختلافه. بدترین نمره‌ی بعدی‌م، سلامت و بهداشت، ۱۸ عه. )

200~ کتاب :|

حدس بزنین چی شده

کتاب "سه دختر حوّا" که خریده بودم از باغ کتاب

۳۲۰ تومن خریده بودمش

حالا برچسبش رو جدا کردم و دیدم زیرش نوشته ۶۵ تومن :))))

بعد داخلش رو چک کردم دیدم بعله چاپ ۹۹ بوده

خلاصه که دیگه قراره به حرف اسکارلت عزیز گوش کنم و اول ترب رو چک کنم D:::::::

.

+ پست دویستم DDD:✨️

199~

از این آهنگ‌های جدید خواننده‌های ایرانی، که توشون صدای الکی خنده و دست و جیغ و هورا و "ایول" و از این‌هاست خیلی بدم میاد

آهنگ باید خودش اونقدر خفن و شاد باشه که خودمون تشویق کنیم

نه اینکه لوس‌ترین آهنگ‌های ممکن این مدلی باشن :|

197~

این چند روز رو (از آخرین امتحان) کاملاً هدر دادم. هیچ کاری نکردم.

الان یادم افتاده دوشنبه آزمون دارم. منی که "مثلاً" کل ریاضی‌ها رو توی این چند روزی که گذشت خوندم و تست زدم.

می‌ترسم گندش در بیاد.

واقعاً نمی‌دونم چرا نمی‌تونم خودم رو مجبور کنم درس بخونم.

اه اه اه اه اه

داغونم. با اینکه می‌دونم افتضاحه، ولی باز هم به این کار ادامه می‌دونم. انگار داره عادی می‌شه.

نباید هدر می‌دادم این وقت‌ها رو.

هر روزی که می‌گذشت به این فکر می‌کردم. آیا باعث می‌شد واقعاً شروع کنم؟ نه.

حتی می‌ترسم که فکری که درباره‌ی فردا دارم هم درست باشه. یعنی فردا رو هم به چرت و پرت بگذرونم و درس نخونم.

وای خدا.. خدایا تو که این همه بهم هوش و استعداد دادی، چرا تنبلی رو توی وجودم گذاشتی؟! (یعنی این حرفی که الان زدم، ناشکریه؟ خدایا ببخش :< )

مامان اگه بفهمه این چند روز رو نخوندم جرم می‌ده.

خدایا. کمک. کمکم کن. لطفاً. لطفاً. خواهش می‌کنم.

187~

وای خدایاااا

هندسه 3 رو دیگه دارم نمی‌تونممممممم

1 و نیم نمره فقط چون سوال رو برعکس خودندمممممم

سوالی که کاملا بلد بودممممممم

گاااااااااد

منِ شاگرد زرنگ 17.75 بشم شاید D:::::::::::::::::::

تا آخرین لحظه داشتم می‌نوشتم وقت نکردم چک کنم

وقتی گفتن 5 دقیقه مونده گرخیدم، سوال آخر بودم اونم سوال سنگینی بود

یه لحظه استرس داشت من رو می‌گرفت، داشتم می‌لرزیدم، به خودم گفتم یا خدا اِلارا تو نمی‌تونی این رو تموم کنی

کاملاً بلد بودم سواله رو و کاملاً مسیرش رو می‌دونستم به خاطر همین هم هیچ وسطاش هم به مشکلی چیزی نخوردم

ببین سوالا کاملاً از کتاب بود، حتی یه تیکه‌ش هم از کتاب نبود

چند تا سوال حتی تمرین های کتاب بودن

فقط یه سوال شاید اونم سوال بازتاب بود، تا حالا توی کتاب ازش سوالی نداده بودن، توی نهایی‌های پارسال هم خبری نبود، ولی خب نکته‌ش کاملا توی کتاب بود و در نتیجه کاملاً سوال درستی هم بود

ولی اماااان از وقت

سوالاش خیلی وقتگیر بودن چون طراح می‌خواست تو راه زیادی رو برای یه جواب طی کنی، نه اینکه طراح بخواد فکر تازه‌ای به سرت بزنه

بعد جالب ته همه‌ی کلیدها می‌نویسن "همکاران رامی لطفاً به پاسخ‌های صحیح دیگر هم نمره دهید"، بعد این یکی نوشته بودن "نه تورو خدا، ما خیلی راه‌حل ها رو کاملاً نوشتیم، فقط طبق کلید ما تصحیح کنین تا 'عیدالیت آموزیشی' رعایت بشه" :|

البته یه جورایی موافقم‌ها، واقعاً هم راه‌حلها رو واسه هر سوال کامل نوشته بودن، ولی خب اینکه این جوری توی کلید جار بزنی یه جوریه :|

سر همین چک نکردن و بی‌دقتی‌هام این همه نمره از دست دادم

و فقط 0.25ش اشتباه خودم بود :)

گاددددد

185~ سنپای

هَی خِدااااا

خلاصه بگم

امروز قرار بور با سنپای برم بیرون که کنسل کرد :|

روز قبل کنکور اردیبهشت که بهم زنگ زده بود پیشنهاد داد بعد کنکور اردیبهشت یه بیرون بریم (به خصوص که برای تولدم که توی اسفند بود هم بیرون نرفته بودیم)

خلاصه که بعد از کنکور که کلا انگاری یادش رفت

دو روز بعدش یادش که انداختم گفت شهر پدرشه (یه شهریه نسبتاً نزدیک به شهر ما ولی دوره :| توی همون استان خودمونه)

و تازه بلافاصله هم بعدش رفته تهران خونه‌ی خواهرش اینا

یا برعکس نمی‌دونم یادم نیست

خلاصه که من صبر کردم دوباره آخر هفته‌ش پیام دادم بهش

گفتش همون شهره‌ست و تا یکشنبه (تعطیلات) هم اونجا قراره بمونن

خلاصه من دوباره تا آخر این هفته صبر کردم

و قرار شد امروز (شنبه) بریم بالاخره خیابون بچرخیم

من ظهر گوشی‌م رو چک کردم خبری که نبود ازش

و بعدش هم نت نداشتم (نت از مامان بابام می‌گیرم) و خلاصه ندیدم دیگه پیامی ازش.

خلاصه که حسابی تیپ زدم و اینا

و سر ساعت ۴:۳۰ که باهاش قرار داشتم دم در خونه‌شون بودم

تا بهش پیام دادم که "من دم درم" دیدم اومد بیرون و از دیدنم تعجب کرد

و بهم گفت که "من که بهت پیام دادم که نمیام" و اینا

خیلی شرمنده خودش رو نشون می‌داد و اینا

احتمالاً انتظار دیدنم رو نداشت

منم برگام ریخت

خلاصه که گفت دعواش شده صبح با مامان باباش و الان باید با مهمونشون که قراره بیاد دنبالش بره بیرون

درست حسابی نفهمیدم چی می‌گفت

خلاصه که گفت "من بهت پیام دادم" و اینا منم گفتم "نت نداشتم" اونم گفت که "منم دیدم هی سین نکردی" و اینا و گفت که گوشی‌ش رو ازش گرفته بودن و به خاطر همین نتونسته بهم زنگ بزنه

و گفتش که "میخواستم برگشتنی بهت کادوت رو بدم"

و کادوم رو همون لحظه داد، منم برگشتم خونه‌مون

خونه‌مون کادو رو باز کردم (یه جعبه‌ی کارتنی بود که روش با مداد نوشته بود HBD ♡ ) و فقط با یه ربان بنفش پاپیون زده و بسته شده بود

محتویاتش هم اصلاً سلیقه‌ی من نبود! تعجب کردم که این سنپای که صمیمی‌ترین دوستمه، یعنی اینقدر من و تریپم رو نمی‌شناسه؟! :|

توش هم دو تا شیشه‌ی تقریبا ۱۰ سانتی و با قطر تقریباً ۵ سانت بود که پر دو مدل پاستیل بودن (این کادو عالی بود، از شیشه‌هاش هم می‌تونم استفاده‌ی دوباره کنم D:)

یه شمع کوچیک بنفش قلبی شکل با کنکده‌کاری گل‌گلی

یه ماگ با طرح اسب تک‌شاخ :| با یه جمله‌ی انگیزشی دخترونه‌ی کشک (هرچند مدل دسته‌ی ماگه خیلی به مدلی که من لیوان رو توی دستم نگه می‌دارم می‌خوره xD)

و عجیب‌ترین کادو که یه بسته‌ی شیش‌تایی از گل‌سر‌های کوچولوی شکل گل به رنگ‌های مختلف بود :| خلاصه که این جوری از این شوکه شدم که کادوش رو چوری گرفته بود انگار اصلاً من رو نمی‌شناسه! حس کردم همین جوری ردی رد کنی برام کادو گرفته، یا حتی کادوهایی که بهش دادن رو جمع کرده و برام یه جعبه کرده :/

مامانم می‌گفت الان یه پیج‌هایی هستن که می‌پرسن چه بودجه‌ای داری، بعد با اون بودجه برات یه جعبه ردیف می‌کنن :/ چه بدونم والا

در حالی که من چقدررر برای کادوی تولد اون زحمت کشیدم و حساب‌شده عمل کردم!

کادوی تولدی که من دی براش گرفته بودم، شامل یه بگ خیلی خوشگل و ست بود، هر کدوم از کادو‌ها هم جداگونه کاغذ‌پیچی شده بودن رو روشون خودم یه متن خاص نوشته بودم

یه کادویی که برای گرفته بودم یه پلنر خیلی جیگول و شیک با طرح ماه بود (می‌دونستم چقدر ماه رو دوست داره و می‌دونستم که تایپش هم ixtj عه و برنامه‌ریزه) و تازه یه بسته‌ی کوچیک برچسب هم یکی دیگه از اون کادوهاش بود که طرح چیزای روسی و روسیه و... داشتن (چون می‌دونستم عاشق روسیه‌ست) و تازه سر همه‌ی اینها من براش با دست خودم سه تا گل رز کاغذی خیلی خوشگل درست کرده بودم

و تازه چون روز تولدش هم گفت نمی‌تونه باهام بیاد بیرون، )به خاطر درسا‌ش مجبور شده بود) رفتم دم در خونه‌شون و سورپرایزش کردم! و کادوش رو همون روز تولدش بهش دادم

و اونوقت کادوی من این بود؟!

به شدت حس می‌کنم من رو پیچونده. به شدت. حس می‌کنم به جای من با یکی دیگه رفته بیرون. بهونه‌ش انگار خیلی مسخره بود، ولی با خودم می‌گم "اگه واقعا راست میگفت چی؟"

از این به بعد یه تصمیم گرفتم. الان دیگه اون باید برای من تلاش کنه. من حسابی نازش رو کشیدم، و حسابی بهش محبت کردم.

به خصوص که این دو روزه هم حس می‌کردم خیلی سرد باهام داره حرف می‌زنه تا هماهنگ کنیم و بریم بیرون :/

184~ کیونکور زیبان

امروز کلاس جمع‌بندی زبان مدرسه بود (من فکر کرده بودم مجازیه نگو حضوری بوده :|)

ظاهراً معلم زبانمون گفته سوالای زبان خیلی آبکی بوده :|

گادددد

آخه زن، بشین یه دور اون متن‌های عجیب غریبش رو بخونننننن

لعنتی آخه.... :/

نصف بچه‌های تقریباً خالی دادن رفتن

خیلیا 1 سوم آخر ورقه‌شون رو دادن رفتن (جالبه سر کنکور ریاضی ولی تا آخر وقت همه نشستیم چیزی هم نگفتن)

اینقدر سخت بودددددد

به خصوص از نظر لغات

اَی خِداااااا :|

183~

وای یه مسابقه‌ی خوش نویسی قرآن شرکت کرده بودم (یعنی برای کل بچه‌های مدرسه اجباری کرده بودن)

بعد من حتی به بهونه‌ی دستخط داغونم حتی نمی‌خواستم شرکت کنم دیگه مجبوری شرکت کردم

الان مدیر مدرسه پیام داده برگزیده شدی، یکشنبه بیا مدرسه برای مرحله‌ی استانی

(خیلی وقت بود از این ایموجیای بلاگفا استفاده نکرده بودم )

176~

آقا ولی راسته می‌گن دخترا عاشق شخصی می‌شن که شبیه باباشونه :|

این چند وقته که دیگه زدم istj رو بلاک کردم به بعضی از رفتاراش فکر می‌کنم و برگام ریخته که چقدر از رفتارهای بدش کپی پیست رفتارهای بد بابام بود :||||| یعنی اولش که نگاه می‌کنی می‌بینی شخصیتاشون خیلی با هم فرق دارن ولی بعدش فهمیدم چقدر شبیه هم بودن.

به طرز ترسناکی واقعاً.

آقااااا یعنی چیییییی :-|

174~

وای الان دیدم موزیک وبم کار نمی‌کنه. باید جایگزینش کنم :|

+بعدانوشت: به cornerstone از آرکتیک مانکیز تغییر پیدا کرد D:

163~ صداقت

امروز می‌خوام با مامانم حرف بزنم درباره‌ی این آزمونه

امیدوارم به حرفام گوش بده واقعاً

و من رو از اینکه باهاش صادق بودم پشیمون نکنه :]

+ بعداً نوشت: خب دوستان متاسفانه باید برگردم به روال معمولی مدرسه :)))

161~ اه

لعنتی

بشین پای درسات دیگه

اه.

خسته شدیم.

148~

چرا یکی از دوست‌های سنپای (صمیمی‌ترین رفیقم) باید بدونه شاعر موردعلاقه‌ی سنپای کیه و من تازه بفهمم؟ :)))))

دلم یکم ترک برداشت.

145~ کارنامه

چقدر به دبیر دینی بدبخت فحش دادم توی دلم.

تو ورقه ۱۸.۵ شدم مستمر هم بهم ۱۹ داده. تنها مستمر ۱۹ رو اون بهم داده. بقیه‌شون مستمر ۲۰.

شیمی هم سر یه بی‌دقتی مسخره شدم ۱۹.۵. اونم چی؟ جذر ۱۶ رو نوشتم ۸ 😀😀😀 برگه‌هامون رو بهمون داد فهمیدم

اون بچه‌های عوضی کلاسمون هم که تا معلم فیزیک پرسید شاگرد اول کی شده گفتن نزده توی کارنامه‌هامون. (کارنامه هشدار رتبه‌ی بچه‌ها رو زده بود، ولی این کارنامه نه.) بعدش یکی پرسید به نظرتون کی شاگرد اول شده همه‌ی اون عوضیا گفتن "ز.ی. معلومه دیگه"

ز.ی. خودش دختر خیلی خوبیه، ولی این عوضیا جوری رفتار می‌کنن انگار از آسمون نازل شده.

عوضیا.

اسم این حس چیه؟ حسادت؟! :)

قبلانا فکر می‌کردم آدم حسودی نیستم چون کسی از اطرافیانم توی شرایط مدنظرم از من بالاتر نبود. یعنی کسی نبود که حتی شرایط اینکه من بهش حسادت کنم رو داشته باشه، در نتیجه این حس حتی گاه می‌خواست به وجود بیاد هم قابلیتش رو نداشت.

الان که این دختره یکم از من بالاتره باید ببینم حسودی می‌کنم یا نه.

جالبه ولی این حس هرچی که اسمش هست، قدرتمنده. قدرتش رو حس می‌کنم. انگیزه‌ی لعنتی‌ای که بهم می‌ده رو حس می‌کنم.

140~ استرس

رفته بودیم دکتر واسه دردهایی که خیلی تصادفی داشتم

و دکتر هم هرچی می‌گفتم می‌گفت برای استرس و اضطرابه

تهش هم یه آزمایش برام نوشته بود که دادم و نتیجه‌ش این بود که همه چیزم اوکیه فقط کم خونی دارم و همه‌چیز ناشی از استرسه

دارو برام نوشته

۵ قلم که بابا فقط ۴ تاش رو خرید،

یه قرص کم خونی و آهن

یکی هم برای مشکلات دستگاه گوارشی

و دو تا هم برای استرسم

نمی‌ذارن قرص بخورم میگن تو آخه قرصا رو واسه چی میخوای

بخشش زیادی از استرس و حال بدم به خاطر شما دو تاست 🫠

تازه پنجمی‌ش هم که نخریده یه آرامبخش بود، بابا می‌گه " نمی‌خوام از الان روانی بشی وابسته‌ی قرص بشی"

متاسفانه هیچی نمی‌تونم بگم

تهش دارم مخفیانه داروها رو مصرف می‌کنم، مامان گفت جلوی بابا نخور

البته مامان خودش هم با قرص خوردن مخالفه

نمی‌دونم...

سه شبه که پشت سر هم قبل خواب به خاطر مسائل مختلف باهاشون بحثم شده.

بعد اوج آرامش دادن مامانم: استرس نداشته باش! این چیزا رو کلا ول کن، از این فاز در بیا

بعد حرفی هم که می‌زنه اینه که امیدوارم یه روزی خودت مادر بشی و ببینی (سرت بیاد)

حداقلش فایده‌ی اون قرص دیشب این بود که لااقل سردرد ناشی از حرص خوردن رو نداشتم. همیشه وقتی حرص می‌خورم سردرد می‌گیرم.

لعنتی.

میگه تو اذیت بشی من هم اذیت میشم.

نه بعید بدونم به خاطر این باشه که دوستم داری. به خاطر اینه که حوصله‌ی این رو نداریک ه بهم دلداری بدی یا بغلم کنی.

ته همه‌ی این بحثا مامان میگه: الارا من دیگه بیشتر از این بلد نیستم. نمی‌تونم.

خب یه ذره سعی کن مامان. چطور من باید سعی کنم، چطور خودت حق ناراحتی از هر حرفی که زده می‌شه رو داری ولی من حتی حق ناراحت شدن ندارم؟! چه برسه به این که توقع ببخشید شنیدن داشته باشم :)

139~

شت شت شت

چرا چرا چرا چرا چرا

چرا من باید

دقیقاً

موقعی که

دارم تلاش می‌کنم

که

این بشر رو

فراموش کنم

دقیقاً توی یه مغازه‌ی لوازم التحریرفروشی

یکی رو ببینم که کپی پیست این بشر باشه

گادددددد

یکی از کارکنان اون مغازه بود

بعد مغازه‌شون هم آهنگ پخش می‌کرد یهو رفت روی رضا بهرام

بعد فکر کنم پلی لیستشون به ترتیب آرتیست بود

چون کلاً داشت آهنگای رضا بهرام پخش می‌شد پشت سر هم

وای این یارو کپی پیست istj بود

همون عینک

همون مدل مو

همون پیرهن سبز دکمه‌دار

همون فرم و هیکل

همون شخصیت

فقط موهاش یه خورده بورتر بود

بدجوری یاد این بشر افتادم

وای حس می‌کنم این خیلی مسخره‌ست :)

سخته از یاد بردن

این بشر رو من در طول یه سال دیدم و به مرور دوستش داشتم

هعی

خوبه وارد هیچ رابطه‌ی عاطفی‌ای نشدم و فقط کراش داشتم

یه کراش داشتم و الان هنوز هم یادم نرفته

دیگه اگه رابطه‌ی عاطفی‌ای وجود داشت چی می‌شد

اسیر شدیم به خدا 😂🥲🥲🥲

131~

واقعاً چطور آدما به خودشون اجازه می‌دن به راحتی فحش بدن.

تهش همه‌چی فرهنگ‌سازی می‌شه ولی فرهنگ فحش ندادن توی کامنتای خصوصی جا نمی‌افته.

اَه.

129~ .

اَه.

# ادامه نوشته

122~

جوری که سرم شلوغه.

جوری که دلم میخواد زودتر داستانم رو تموم کنم تا بهونه‌ای بشه واسه اینکه آیدی پدرخوانده رو از رفیقم بگیرم و با پدرخوانده درباره‌ی istj حرف بزنم.

جوری که پریشب خوابش رو دیدم. یعنی خواب چتش رو دیدم. اونم توی شاد :| ولی خودش و سینوس بهم تیکه می‌انداختن توی چت تو خواب ولی خیلی غیرمستقیم.

می‌دونم که واقعی نبود. (کیک بود؛ جرررر وای چرا من جدی نمیشم.)

جوری که حس دلتنگی‌م نسبت به istj روی سینه‌م سنگینی می‌کنه.

جوری که حس می‌کنم کلاس زبان این ترم رو دارم گند می‌زنم. اولین منفی در تاریخ کل کلاس‌ زبان‌هام از 12 سالگی رو این ترم گرفتم.

امتحان هندسه‌ی امروز به شدت آسون بود اما وقتگیر؛ اما بدبختی یه سوال رو که معلم روی تخته نوشته بود، وسط امتحان رفت پای تخته و یه "1" رو تبدیل کرد به "x" و تازه اعلام هم کرد رو به بچه‌ها، ولی من حاضرم قسم بخورم که نشنیدم. گفت بهم نمره‌ی اون سوال رو کلاً نمیده. یک و نیم فا*ینگ نمره. تازه نه از بیست، بلکه شاید از 10 یا... نمیدونم. بارم‌بندی نکرده بود سوالا رو. تازه اون سوال رو اگه تغییر نداده بود کاملاً درست حل کرده بودم. تازه حی اگه می‌فهمیدم که تغییرش داده و با صورت جدید هم حل میکردم، بازم به جواب می‌رسیدم. البته یه سوال جایزه‌دار رو حل کردم که احتمالاً نمره‌ش رو جبران می‌کنه. نمی‌دونم. ولی گریه‌م گرفت بعد کلاسش. دوستام هم که همچنان باهام شوخی می‌کردن. اَه. یه سردردی هم گرفتم بعدش که هنوزم مونده.

جوری که کل تستای مبحث شتاب ثابت تا سر نمودارهاش رو باید امروز بزنم. 200 فا*ینگ تست.

جوری که دارم فحش میدم. فحش دادن کار زشتیه ولی. شخصیت آدم رو پایین میاره. من فقط وقتیایی که به خودم حرف میزنم شاید فحش بدم. به دیگران هیچ وقت فحش نمیدم، حتی اگه خیلی ناراحتم کرده باشم، حتی توی دلم هم فحش نمیده. یه چیزی جلوم رو میگیره.

111~ بیبی و کوفت

چرا

باید

یه دختر که ۵ سال از من کوچیکتره

ته تهش ۱ و نیم ماه باشه که منو می‌شناسه

به من از پشت تلفن بگه "بیبی" 🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

و وقتی هم میگم من از تو ۵ سال بزرگترم چرا این طوری میکنی

بازم چند بار تکرارش کنه (فکر کنم فهمید که من خوشم نمیاد /خجالت زده میشم؟ :| فکر کنم فکر کرد که خجالت زده شدم ولی من خوشم نمیاد کسی بهم بگه "بیبی" حتی حتی کراشم، کلمه‌ی کوچه بازاری (به قول خارجکیا cheap) عه :/)

و تازه بعد اینکه ۳ بار دیگه هم گفت "بیبی" تهش بگه "جون"

🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️ (موقعی که داشت اینا رو میگفت زبونم قاصر شده بود)

من خودم میبینم دخترای هم سن و سال خودم اینقدر راحت به همدیگه میگن "عزیزم" و "عشقم" و اینا (منظوری هم ندارن به همدیگه) ولی جالبه خودم واقعاً راحت نیستم اینا رو چه به یه دختر یا چه یه پسر بگم 🤦‍♀️ تازه این دختره پشت baby گفتنش منظور داشت ۹۰٪ مطمئنم

چند وقتی هم هست دختره رو ندیدم (توی باشگاه می‌دیدمش ولی زانوم آسیب دیدم یکی دو هفته‌ست باشگاه نمیام) در نتیجه باید صبر کنم وقتی برگشتم باشگاه قشنگگگ ربتارش رو تحلیل کنم 😂😐

پ.ن. اوکی یادم افتاد istj یه سری گفت baby توی گروه، البته داستانش مفصله بعداً تعریف میکنم 😂🤦‍♀️

107~ Geometry

چرا تجسم فضایی قبلانا راحت‌تر بود؟ :|

عجیبا غریبا