140~ استرس
رفته بودیم دکتر واسه دردهایی که خیلی تصادفی داشتم
و دکتر هم هرچی میگفتم میگفت برای استرس و اضطرابه
تهش هم یه آزمایش برام نوشته بود که دادم و نتیجهش این بود که همه چیزم اوکیه فقط کم خونی دارم و همهچیز ناشی از استرسه
دارو برام نوشته
۵ قلم که بابا فقط ۴ تاش رو خرید،
یه قرص کم خونی و آهن
یکی هم برای مشکلات دستگاه گوارشی
و دو تا هم برای استرسم
نمیذارن قرص بخورم میگن تو آخه قرصا رو واسه چی میخوای
بخشش زیادی از استرس و حال بدم به خاطر شما دو تاست 🫠
تازه پنجمیش هم که نخریده یه آرامبخش بود، بابا میگه " نمیخوام از الان روانی بشی وابستهی قرص بشی"
متاسفانه هیچی نمیتونم بگم
تهش دارم مخفیانه داروها رو مصرف میکنم، مامان گفت جلوی بابا نخور
البته مامان خودش هم با قرص خوردن مخالفه
نمیدونم...
سه شبه که پشت سر هم قبل خواب به خاطر مسائل مختلف باهاشون بحثم شده.
بعد اوج آرامش دادن مامانم: استرس نداشته باش! این چیزا رو کلا ول کن، از این فاز در بیا
بعد حرفی هم که میزنه اینه که امیدوارم یه روزی خودت مادر بشی و ببینی (سرت بیاد)
حداقلش فایدهی اون قرص دیشب این بود که لااقل سردرد ناشی از حرص خوردن رو نداشتم. همیشه وقتی حرص میخورم سردرد میگیرم.
لعنتی.
میگه تو اذیت بشی من هم اذیت میشم.
نه بعید بدونم به خاطر این باشه که دوستم داری. به خاطر اینه که حوصلهی این رو نداریک ه بهم دلداری بدی یا بغلم کنی.
ته همهی این بحثا مامان میگه: الارا من دیگه بیشتر از این بلد نیستم. نمیتونم.
خب یه ذره سعی کن مامان. چطور من باید سعی کنم، چطور خودت حق ناراحتی از هر حرفی که زده میشه رو داری ولی من حتی حق ناراحت شدن ندارم؟! چه برسه به این که توقع ببخشید شنیدن داشته باشم :)