حالم بد.

انگار قلبم داره منفجر می‌شه.

غم.

و نمی‌تونم هم با آیوی درد دل کنم چون مسافرته و نمی.خوام حال خوشش خراب بشه (حالا انگار اصلاً الان سین می‌کنه)

دیروز افتضاح بود

حرف‌هایی شنیدم از پدرم که باعث می‌شه باور نکنم وقتی می‌گن دوستم دارن.

آخرین بار که اون جور حرف‌ها رو شنیدم دو سال پیش بود، اون شب لعنتی، که مامانم اون حرف‌ها رو زد.

چشم چپم درد می‌کنه.

آیوی...

دلم می‌خواست بمیرم. دلم می‌خواست همون شب می‌رفتم خودم رو می‌کشتم.

تا عذاب وجدان بگیرن. پشیمون بشن.

می‌دونم ولی دل و جراتش رو ندارم.

حس می‌کنم جراتم داره بیشتر می‌شه و ترسناکه. اگه جراتش رو پیدا کنم می‌دونم کار رو تموم می‌کنم. هنوز ولی جراتش رو پیدا نکردم.

بدبختی اینه که دلم می‌خواد اسمم یاد همه بمونه ولی برای این، باید اول زندگی کنم و به یه جایی برسم. چه پارادوکسی.

به کی بگم خدایا. این غم. غم غم غم غم غم.

وقتی آیوی رو ببینم دلم می‌خواد بغلش کنم. بعد یهو گریه‌م بگیره. بعد یهو یه لحظه کمی از بغلش جدا کنه (در حالی که هنوز نگهم داشته) و زل بزنه توی چشمام که داره ازشون اشک می‌ریزه و بغضی که داره می‌شکنه. چشماش رو تصور می‌کنم. حرفی می‌زنه؟ نمی‌دونم. فکر نکنم چیزی بپرسه. حس می‌کنم اون وقت من رو محکم‌تر بغل کنه. بعدش این وسط moon هم می‌آد و از یه طرف دیگه من رو بغل می‌کنه. منی که شکستم. الارایی که به همه امید می‌داد. الارای پر از انرژی مثبت. دیدید چجوری شکست؟ :)

اون وقت از شانس گند من می‌بینی مثل اون شب می‌شه. نکنه ایگنورم کنه؟ اگه ایگنورم کنه واقعاً می‌زنم زیر گریه.

آیوی، کم کم داره حس romanceام نسبت بهت کم می‌شه و این دوست داشتنم داره می‌شه platonic.

از یه طرفی ولی دام نمی‌خواد جلوش گریه کنم. حس می‌کنم نقطه ضعف دادم دستش. البته نه اینکه تا الان بهش نقطه ضعف ندادم؟! منِ اسکل واقعاً نمی‌دونم چجوری توی اون ۴ روز اردو با کله fell in love و اعتماد کردم تا فیها خالدون به این دختر. تا الان که کاملاً اعتمادم رو نگه داشته. واقعاً امیدوارم پشیمونم نکنه. چجوری اینقدر زود اعتمادم رو جلب کرد؟!؟!؟!

واقعاً نمی‌خوام بهش بگم با مامان بابام مشکل دارم. هر چند که آیوی به طرز وحشتناگی در موردم حدس‌های خیلی درستی می‌زنه، کاملاً احساساتم رو خیلی درست می‌خونه و تشخیص می‌ده، با یه نگاه.

حتی اون روز توی اردو یادمه به شوخی گفت daddy issues داری (وقتی گفتم یکی از استادهامون خیلی وایب بابام رو بهم می‌ده) و یادمه این جوری بودم که shut uppppp و جفتمون داشتیم می‌خندیدیم ولی من واقعاً ترسیدم. چون کاملاً درست فهمیده بود. حتی پریشب که بهش گفتم اعصابم خورده و ناراحتم و پرسید چرا و منم گفتم نمی‌تونم بگم، اونم گفت privacy policy و درک می‌کنم و اینا؛ ولی حس می‌کردم که می‌دونه.

یه سری مامان بهم زنگ زده بود و بعدش آیوی ازم پرسید الارا چرا اینقدر استرس می‌گیری؟! و من یادم نیست چی گفتم.

واسه همین تقریباً مطمئنم که می‌دونه. ولی به روی خودش نمیاره. ممنونم. واقعاً دلم نمی‌خواد به روم بیاره. خودم هم نمی‌خوام. چون اون وقت هر وقت از مامان باباش بگه حس می‌کنم قراره عذاب وجدان بگیره و در نتیجه منم عذاب وجدان می‌گیرم و ادامه‌ی ماجرا.

و از اون ور. سنپای لعنتی. چند شبه یادش افتادم و ور حدی عذابم می‌ده که دلم می‌خواد برم دم خونه‌شون و بگم بچ. بیا پایین. تو روم نگاه کن و بگو چرا ولم کردی. چرا دیگه پیام نمی‌دادی. عوضی. ازت متنفرم. مگه من چیکار کرده بودم؟ مگه من چیکار کردم؟! مگه من چیکار کردم 🥲

توی یه ویدیوی یوتیوب دیده بودم که وقتی توی رابطه‌ی یه نفر با والدش، نقش قربانی و ظالم داشته باشیم، اون طرف هم توی روابطش با دیگران همین نقش‌ها رو می‌گیره. یکی از این دوتاست. یا طرف خودش دوباره قربانیه و دوستش ظالمه، یا برعکس! دقیاً همون ظلم.ها رو از خودش نشون می‌ده و دوستش رو قربانی می‌کنه!

و منم دقت کردم دیدم چقدر روابط دوستی منم همین بوده! هر چی دوستی که تموم شده، یا طرف من رو ول کرده، یا من طرف رو ول کردم. مثل پ.ک. ، یا آ.ن. .

پ.ک. رو حس می‌کنم تا حدی مقصر بودم. ولی خب چیکار کنم. واقعاً خوشم نمی‌اومد ازش. حس می‌کنم این روابطم شده کارمای رفتارم باهاش.

ولی آ.ن. کاملاً حق با من بود. چرا خوشی‌هاش با اون دختره بود در حالی که فقط غم و غصه‌ش رو می‌ریخت سر من؟! چرا افسردگی‌ش فقط برای من بود و خوش‌گذرونی‌ش با اون دختره‌ی لعنتی؟

می‌دونم از روی اعتمادش بود که می‌تونست دردهاش رو با من به اشتراک بذاره، ولی چرا خوشی‌هاش نه؟ چرا؟

من چه گناهی کردم خدایا.

ع.پ. توی گروه گفت الارا بچگی متفاوتی داشته اصلاً. (سر یه قضیه‌ای) و من این جوری بودم که (توی دلم گفتم) که خدایا بسه دیگه. نمی‌خوام متفاوت باشم. مامان، بابا، فک و فامیلمون، همه‌شون این حرف‌ها رو می‌زدن. الارا تو چقدر با هم‌سن و سالهات فرق داری. چقدر خاصی. خب این خاص بودن بخوره توی سرم؛ وقتی هیچ دوستی ندارم به چه دردم می‌خوره؟ وقتی هیچ کی پای حرف‌هام نمی‌شینه؟! حتی خواهر آ.ن. هم این حرف رو زده بود! توی استخر گفت آبجی‌م می‌گه تو با بقیه متفاوتی. موندم منظورش متفاوت خوب بود یا بد. هیچ وقت از آ.ن. نپرسیدم.

خسته شدم.

ای کاش بجز اینجا کسی دیگه رو داشتم که می‌تونستم باهاش حرف بزنم.

تراپیست؟ هاهاها. اسمش رو نیارید. همین دیروز سر اینکه به بابام یادآوری کردم که بهم گفته بودی بعد از امتحانا می‌برمت تراپی، اون دعوای حسابی شد. اون همخ چرت و پرت بهم گفت.

هزار بار تا حالا بعد از مرگم رو تصور کردم. اینکه چی قراره بشه. واکنش بقیه چیه.

خدایا بسه. بسه. بسه. بسه. بسه. کمک.

ویدیومسج‌هایی که آیوی توی گروه گذاشته و دیدن خوش‌گذرونی‌ش قلبم رو مچاله می‌کنه. حسادت نمی‌کنما، مثل سگ غبطه می‌خورم. لعنتی. لعنتی. لعنتی.